بهرام هنجارشکن (1)


دیر زمانی‌است که خواسته‌ام نکاتی را در مورد «بهرام ساسانی» که بیشتر به «بهرام گور» و یا «بهرام پنجم» شهرت دارد بنویسم. او از شاهانی‌است که در میان مردم، گذشته از واقعیت تاریخی، همچنان پایی در افسانه و خیال دارد. چهره‌ی او چه در واقعیت و چه در بخشی از افسانه‌ها و روایت‌های گوناگون، همان‌است که خطوط اصلی شخصیت وی در شاهنامه‌ی فردوسی به توصیف درآمده‌است. انسان‌هایی نظیر او، جزو آن دسته از کسانی هستند که در برخی زمینه‌های بنیادین زندگی و یا در بیشتر آن‌ها، غالباً رفتارهای هنجارشکنانه‌ای دارند. در رفتار و گفتار آنان، نوعی دلیری شفاف، همراه با شوق به زندگی و احترام به حق دیگران، چنان آشکار است که ذهن مردم خاص و عام را به گونه‌ای جادویی به سوی خود فرا می‌کشند.

 

لازم نیست که همه‌ی روایت‌ها و حکایت‌هایی که از او و در باره‌ی او نقل می‌کنند، واقعیت داشته‌باشد. اما نکته آنست که بیان چنان روایت‌هایی، آن‌قدر به ویژگی‌های شخصیتی او نزدیک است که خواننده و شنونده، کمترین تردید را در مورد واقعی‌بودن آن‌ها روا نمی‌دارد. در انسان‌هایی از این دست، می‌بایست عنصرهایی از یک گرایش نیرومند به مردم‌سالاری، گرایش نیرومند به عدالت و پاکی انسانی وجود داشته‌باشد تا بتوانند تا این حد، مورد قبول مردم روزگار قرارگیرند. تردید نیست که هنجارشکنی در هر زمینه‌ای نمی‌تواند توفیق جلب مردم را به سوی خود داشته‌باشد. گاه هنجارشکنی‌های بی‌مورد، چنان خشم مردم را برمی‌انگیزد که هرگونه محبتی را بلافاصله، تبدیل به نفرت می‌کند. از این‌رو، باید دانست که هنجارشکنی فرد، باید در ارتباط با نوعی از ممنوعیت‌ها و یا نوعی از جلوه‌های اجتماعی ‌باشد که نه دیگر شاهان و امیران، بدان توجه چندانی داشته‌اند و نه مردم از آن ممنوعیت‌ها در حکومت‌های قبل از آن، بهره‌ای برده‌اند.

 

وقتی برای نخستین‌بار، با نام بهرام‌گور آشناشدم، کودکی دبستانی بیش نبودم. پدرم با دیگر اعضای خانواده، ما را به میهمانی دوستی دیرین برده‌بود که پس از عمری اقامت در تهران، اینک به شهر زادگاه خود، بازگشته‌بود. این دوست، زاده‌ی گناباد بود اما با پدر من در زمان رضاشاه، دوران سربازی را با یکدیگر در یک «هنگ» خدمت می‌کردند. پدرم گفته‌بود که این دوست در همان زمان، شش کلاس سواد داشت و به شاهنامه‌ی فردوسی، علاقه‌ی بسیار. این علاقه به آن دلیل بود که پدرش گذشته از داشتن یک دکان بقّالی، بیشتر وقتش را به نقالی می‌گذراند. پسر بزرگ او که برادر دوست پدرم‌بود، به آن حد از رشد و توانایی رسیده‌بود که از عهده‌ی اداره‌کردن دکان پدر برمی‌آمد.

 

به همین دلیل، پدرش با شوق بسیار و بی‌هیچ نگرانی از کار دکان، نقالی خویش را پی می‌گرفت. او در محفل‌های اشراف شهر و یا مالکان بزرگ ده و همچنین قهوه‌خانه‌ها، محبوییت خاصی‌داشت. راز محبوبیت او تنها در آن‌نبود که می‌توانست بسیاری از شعرهای شاهنامه را از حفظ بخواند. بلکه در آن‌بود که به عنوان یک قصه‌پرداز، چنان رنگ و روغنی به حوادث و شخصیت‌ها می‌داد که انگار، او خود در همه‌جا حضورداشته و آن‌ها را با همه‌ی وجود تجربه کرده‌است. گذشته از آن‌ها، نقالی او با نقالی دیگران تفاوت بسیار داشت. دیگر نقالان، غالباً ابیات شاهنامه و یا توصیف رویدادها را با صدایی خاص که گاه یادآور بحر طویل باشد می‌خواندند. در حالی که او هرگز به شیوه‌ی آنان عمل نمی‌کرد.

 

او با صدایی ملایم، همانند صحبت‌کردن معمولی، چنان شنونده را مخاطب قرار می‌داد که هرکس می‌توانست پیش خود مجسم‌سازد که این اوست که به تنهایی، مخاطب این نقال زبان‌آور است. او از صدای بسیار گیرایی نیز برخورداربود. در بُرش‌هایی که شاهنامه، وارد توصیف زیبایی‌های طبیعت و یا توصیف چهره‌ی زنان می‌شد، او آن‌ها را نه با لحن نقالان دیگر، بلکه با صدایی شبیه آواز اما بسیار پرجاذبه و دلنشین می‌خواند. نقل کرده‌اند که در یکی از شب‌هایی که او قراربوده داستان سیاوش و گذشتن او را از درون آتش تعریف‌کند، به دستور فرماندار شهر از او خواسته‌بودند که نقالی خویش را در یکی از میدان‌های بزرگ شهر به انجام رساند تا مردم بیشتری از آن بهره‌ورگردند.

 

از تصادف روزگار، این شب، مصادف با یکی از شب‌های مردادماه‌بوده و مردم می‌توانستنه‌اند تا دیروقت در خیابان‌ها بمانند و به صدای دلپذیر و نقالی استادانه‌ی او گوش‌کنند. آنان که از نزدیک، شاهد این شب بوده‌اند، آن را تاریخی‌ترین شب زندگی خود و حتی زندگی بسیاری از انسان‌های دیگر به شمار آورده‌اند. باری در یکی از روزهایی‌ که افراد گروهان این دوست برای تمرین تیراندازی به خارج از شهر می‌رفتند، افسر جوانشان به آنان گفته‌بود اگر کسی بتواند از ده‌تا فشنگ، نه‌تای آن را به هدف بزند، من یک جلد شاهنامه‌ی فردوسی را با هزینه‌ی خود می‌خرم و به او هدیه می‌دهم.

 

نام این افسر، بهرام‌بود و نام خانوادگی‌اش «هنجارشکن». پدرم می‌گفت که در رفتار او هیچ‌گونه هنجارشکنی ندیده‌بود و ظاهراً آن افسر، این نام خانوادگی را از پدرش به ارث‌برده‌بود بی‌آن که به انگیزه‌ی دقیق این نام‌گذاری آگاه‌باشد. افسر مورد نظر، فقط می‌دانست که پدرش خیلی زود، زمانی که وی سه ساله‌بوده، به علت بیماری قولنج مرده‌بود. گفته‌بودند، روده‌هایش پیچ‌خورده و امکانی برای درمانش وجود ندارد. حالا این بهرام هنجارشکن، در عمل، داشت به نوعی هنجارشکنی دست می‌زد. بدین معنی که می‌خواست به بهترین تیرانداز گروهانش آن‌هم اگر از ده‌تیر، نُه‌تای آن را به هدف بزند، شاهنامه‌ی فردوسی جایزه‌بدهد. کاری که افسران دیگر، آن را غالباً به مسخره می گرفتند. برای آنان اگر شاهنامه‌ی فردوسی، اعتباری‌داشت، تنها همان قسمت «شاه»‌آن بود و نه محتوای آن و یا هدف از سرودن آن.

 

پدرم می‌گفت که قبل از این موضوع، آن افسر را گاه در اوقات فراغت دیده‌بود که شاهنامه می‌خوانَد. جالب‌تر آن‌که او از شخصیت‌های شاهنامه، به سیاوش، بیژن و بهرام‌گور، علاقه‌ی ویژه‌ای داشت. این را خود او در یکی از صحبت‌هایش به سربازان گروهان خود گفته‌بود. او گفته‌بود که سیاوش را به دلیل نجابت و شجاعتش بسیار دوست‌دارد. به شخصیت بیژن به دلیل عشق پرشورش به منیژه، بسیار احترام می‌گذارد. بیژن ثابت کرده‌است که عشق نه مرز می‌شناسد و نه زبان و رنگ. بیژن نوه‌ی دختری رستم است و تبار ایرانی دارد و منیژه دختر افراسیاب، تبار تورانی.

 

گیو پدر بیژن و پسر گودرزِ پهلوان از افراسیاب متنفر است و افراسیاب پدر منیژه، پادشاه توران زمین از همه‌ی این مردان بزرگ بزم و رزم. با وجود این، دختر آن‌یک با نواده‌ی دختری این یک، چنان دل به یکدیگر می‌بندند که شوق و عشق آنان، شهره‌ی روزگار می‌گردد. او به بهرام گور نیز علاقه‌ی بسیارداشت و  شیدای دلیری، مهربانی، عدم دلبستگی مادی او به مال و منال دنیا‌‌ بود. از تصادف روزگار، این دوست گنابادی پدر من چنان در تیراندازی مهارت داشت که در آن روز، از ده‌تیر، حتی یک تیر آن هم به خطا نرفته‌بود. هیچ‌کس نمی‌توانست گمان بَرَد که کسی بتواند از عهده‌ی چنین شرطی به سادگی برآید.  طبیعی است که آن افسر، به قولش وفاکرده‌بود و کتاب شاهنامه‌ی فردوسی را به دوست پدرم، جایزه داده‌بود.

ادامه دارد


 

ضحاک در چشم‌انداز یک تعبیر (31)


فریدون گذشته از آن پیوندنامرئی شاهانه که میان خود و دختران جمشید می‌بیند، به وجود آنان نیز احتیاج‌دارد. در این میان، اگر کسی یا کسانی از مخفی‌گاه ضحاک، اطلاعات نظامی و سیاسی داشته‌باشد، آن‌دو جزو آنانند. در نخستین برخورد و یا حادترین اطلاعاتی که فریدون و همراهانش بدان احتیاج دارند، آگاهی از مخفی‌گاه ضحاک است. چنین اطلاعاتی در مورد وی، از موردهایی نبوده که شاه ایران، به سادگی در میان اطرافیان بپراکند. همین‌قدر که این دو شاهزاده از محل اقامت فعلی او، اطلاعات کلی دارند، کافی‌است. اطلاعات انان این است که او در هندوستان به سر می برد. «ارنواز» برای تحکیم موقعیت خویش در پیشگاه فریدون، گفتنی‌های بیشتری را در مورد ضحاک بر زبان می‌آورد. از جمله تصویر شخصیت او به عنوان انسانی خشن نسبت به مخالفان و دشمنان خویش. از سوی دیگر، هم‌او بدین نکته اعتراف می‌کند که وی به هرجا پا بگذارد، از رنج ماران، در امان نیست.

 

از طرف دیگر، ضحاک در غیاب خویش، مسؤلیت امور مُلک و ملت را به فردی به نام «کُندرَو/Kondrav» واگذار می‌کرده‌است. این فرد، در نظام حکومتی ضحاک، چهره‌ی سیاسی و یا ایدئولوژیک نداشته‌است. او فردی است دیوان‌سالار که همه وی را به انصاف و رفتار متعادل، می‌شناخته‌اند. او همین‌که از وجود فریدون در کاخ شاهی آگاه می‌گردد، به آن‌جا می‌آید و وی را با همه‌ی غرور و قدرت در کنار ارنواز و شهرنواز می‌بیند. «کُندرَو» که قطعاً انتظار چنان لحظاتی را می‌کشیده‌است با متانت و احترام، خود را به فریدون معرفی می‌کند و احترام لازم را نسبت به وی، ابراز می‌دارد. او نه دارای اطلاعات نظامی و سیاسی تعیین‌کننده‌است و نه قصد آن دارد که آن‌ها را از فریدون مخفی نگاه‌دارد. برای او، اداره‌ی کشور، مهم‌ترین اصل‌است. نه وی در سقوط ضحاک دستی داشته‌است و نه در برآمدن فریدون.

 

برخورد «کُندرَو» با فریدون، قبل از آن که بازتاب پشت‌کردن وی به ضحاک‌باشد، حکایت از آن دارد که مردانی از این دست، بیشتر کاردانانی هستند که مسؤلیت امور کشوری را دور از گرایش‌های سیاسی و یا زنده‌بادها و مرده‌بادها، برعهده می‌گیرند. بر بستر چنین دریافتی‌است که حتی فریدون بدو اعتماد می‌کند و از وی می‌خواهد که مقدمات جشن پیروزی او را بر ضحاک فراهم‌سازد. فریدون حتی به وی مأموریت می‌دهد تا مجلس نمایندگان کشور را بازگشایی‌کند تا او بتواند از آن طریق، از اوضاع کشور، دریافتی فراهم‌سازد. کُندرَو در حکومت فریدون همان اندازه قابل اعتماد است که در حکومت ضحاک.

 

8. پایان آن رؤیای شوم

شب پایکوبی و جشن پیروزی به پایان می‌رسد. روز بعد، «کُندرَو» مأموریت می‌یابد که به سوی ضحاک رود و پایان حکومت او را به او ابلاغ‌کند. برخورد او با ضحاک، به عنوان ارباب پیشین، برخوردی متین و منطقی‌است. برای او چه ضحاک بر تخت سلطنت نشسته‌باشد و چه فریدون، آن‌چه اهمیت‌دارد، انجام وظایفی‌است که بدو محول می‌گردد. لازم‌است گفته‌آید که این وظایف، هیچ ارتباطی با تصمیم‌گیری‌های سیاسی و یا نظامی که به نوعی، مردم کوچه و بازار درگیر آن می‌شوند، ندارد. او همان‌گونه که در برخورد با فریدون، شخصیت غیرجانبدار خویش را به نمایش گذاشته، اینک با مراجعه به حضور ضحاک برای ابلاغ دستور فریدون، همان رفتار را از خود به نمایش می‌گذارد. او به ضحاک اطلاع می‌دهد که دوران قدرت و حکومت او، قاطعانه به پایان رسیده‌است. او در این دیدار با ضحاک، به توصیف شخصیت فریدون و انطباق آن با خواب پیشگویانه‌ی ارباب پیشین می‌پردازد. ضحاک نیز در پاسخ او، خونسردی خویش را حفظ می‌کند و این نکته را مطرح می‌سازد که واقعیت را باید پذیرفت. بهتر آنست که مهمان‌های گستاخ، از سوی تقدیر، بر انسان تحمیل‌گردند تا آن‌که انسان از آنان دعوت به عمل‌آورد.

 

طبیعی‌است که این گفته‌ی ضحاک، اندکی تأمل‌برانگیز است. اگر فریدون را به عنوان عنصری تحمیل‌شده از سوی تقدیر بر جامعه‌ی ایران در نظر بگیریم، در آن‌صورت، باید تمامی روند رشد و مبارزه‌ی او را علیه نظام ضحاک، به فراموشی بسپاریم. از طرف دیگر، اگر برآمد ضحاک را در برابر جمشید بررسی‌کنیم، درمی‌یابیم که او نیز چنان روندی را با تفاوت‌های اندک، پشت سر گذاشته‌است. اگر خواست مردم ایران‌زمین برای داشتن یک رهبر تازه نبود، اگر خستگی عمیق آنان از حکومت پر از نخوت و بالانشینی جمشیدشاه نبود، ضحاک چه جای آن داشت که بتواند بر دوش مردمِ خسته و منتظر، به کاخ شاهی جمشید پا بگذارد. ضحاک فراموش کرده‌است که او خود از دیدگاه جمشیدشاه، نوعی مهمان گستاخ بوده است که «تقدیر» و یا به عبارتی اراده‌ی مردم، وی را بر او و نظامش تحمیل کرده‌است.

 

درست‌است که ضحاک در برابر پیام فریدون، تعادل و خونسردی خود را حفظ می‌کند اما پس از رفتن «کُندرَو»، فرصت آن را می‌یابد که از موقعیت جدید و نقش خویش به عنوان انسانی پایان‌یافته و یا اندکی امیدوار، به ارزیابی تازه‌ای دست‌‌زند. آیا دیگر همه‌چیز برای او پایان‌یافته و هرگونه راه بازگشت به قدرت، بر او بسته‌است؟ او خود بدین نکته واقف‌است که دیگر از پشتیبانی مردم کوچه و بازار برخوردار نیست. سده‌های بسیاری است که مردم بر او پشت کرده‌اند همچنان که او نیز به مردم پشت کرده‌است. اگر چنان نبود، چگونه می‌توان فرار او را از کاخ شاهی، قبل از رسیدن فریدون و یارانش بدان‌جا، توجیه‌کرد؟ او پس از این همه سال، پس از آن همه افت و خیز و فریب خوردن‌های مکرر از ابلیس نابکار، پس از آن همه تحقیرهای دردناک از سوی ماران تحمیل‌شده بر شانه‌های او، آیا نمی‌بایست یک‌بار دیگر، توفیق خویش را اگر نه با پشتیبانی مردم، بلکه با کمک شماری از نیروهای نظامی وفادار خویش، به آزمون بگذارد؟

 

برای او، این تلاش اگر حتی به مرگ بینجامد، باکی نیست. زیرا مرگ، دیر یازود، با توجه به عمر درازی که او از سر گذرانده‌است، برآستانه‌ی درِ خانه‌ی او، کوبه خواهدزد. دیری نمی‌گذرد که او نیروهای کاملاً وفادار خویش را گرد می‌آورد و راهی مرکز فرماندهی فریدون می‌شود. در این رویارویی، سپاهیان تازه نفس و وفادار شاه جدید، راه را بر نیروهای اندک ضحاک می‌بندند. گذشته از آنان، مردم کوی و برزن نیز به پشتیبانی نیروهای فریدونی، وارد نبرد می‌شوند. شکست ضحاک، کاملاً قطعی‌است. او که در می‌یابد در این تلاش آخرین، بازی را باخته‌است با بدنی آهن‌پوش، خود را به بام کاخ شاهی می‌رساند. در این نبرد، فریدون چنان به خویش اطمینان دارد که حتی کاخ شاهی را ترک نمی‌کند و فرماندهی نیروهای خویش را به عهده‌ی نظامیان زیردست خود وامی‌گذارد. او در کنار «ارنواز» و «شهرناز» که گویی زیبایی ابدی با جسم و جان آنان درآمیخته، از زیباییها و لطافت‌های جسمی و روحی آنان، لذت می‌برد. انگار آنان هرگز در خلال این هزارسال، در کنار ضحاک نبوده‌اند و با وی درنیامیخته‌اند.

 

نقش این دو دختر جمشید، چه در کنار ضحاک و چه اینک در کنار فریدون، ذهن مرا به خود مشغول داشته‌است. نه از آن رو که آنان تا دیروز، جزو زیبایان و یا در ردیف زیباترین همدلان و همدمان ضحاک بوده‌اند و اینک همان نقش را در برابر فریدونی بازی می‌کنند که دستِ کم، هزارسال از ضحاک، جوان‌تر است. بلکه نقش آنان به عنوان کسانی که هیچ‌گونه ثبات رأی و استقلال شخصیت ندارند. برای آنان فرقی نمی‌کند که آنان معشوق ضحاک باشند یا فریدون و یا هرکس دیگر. مهم آنست که آنان به عنوان دو انسانی که رونوشت برابر با اصل یکدیگر هستند، خود را به هرکس که «قدرت» و «مقام» داشته‌باشد، ارائه می‌دهند. این نقش در آنان، برخلاف بسیاری فرازهای دیگر شاهنامه که زن را برکشیده‌است، اهانتی است به حریم انسانی زن. چه بسا خواننده‌ی خام‌اندیش و یا ناآشنا با فضای فرهنگی شاهنامه و یا ایران، چنین دریابد که برخی موردهای فراکشاننده در بافت‌های شاهنامه، بیشتر به استنثناء می‌برازد تا قاعده. قاعده آنست که وقتی دو زن از تبار جمشید پیشدادی، به اسارت نیروهای ضحاک در می‌آیند، خود را یکسره به او تسلیم‌کنند. همینان در سقوط ضحاک به دست نیروهای فریدون، باز هم همان واکنش را از خود به نمایش می‌گذارند.

 

به اعتقاد من، اگر از همان آغاز داستان ضحاک، نامی از این دو شاهزاده نبود، هیچ خللی به حرکت داستان، چه در برآمدن ضحاک و چه در فرو ریختن کاخ قدرت او و چه در به قدرت رسیدن فریدون، وارد نمی‌آمد. در این داستان، قبل از آن‌که همدلی خواننده به این دو شاهزاده جلب گردد، از آنان فاصله می‌گیرد تا بیش از این، سقوط اخلاقی آن‌ها را شاهد نباشد. فردوسی اگر می‌خواست، می‌توانست در هردو مرحله از سقوط یک نظام حکومتی و برآیش نظام‌هایی دیگر، از سوی آنان گفتگوهایی را مطرح‌سازد که آن‌ها نه تنها با نظام جدید، همدلی و هم‌آوایی ندارند بلکه آن را برای همیشه ترک می‌کنند. بی‌سببی نیست که ضحاک وقتی شاهد برخورد آنان با فریدون می‌گردد، از این‌که آن‌ها را تا آن حد، بی‌ثبات و غیرقابل اعتماد می‌یابد، چنان خشمگین می‌شود که با خنجری در دست، قصد جانشان را می‌کند. اما اطرافیان فریدون، خاصه آن که گرز گاوسر را در دست دارد، او را به زمین می‌کوبد و حمله‌اش را خنثی می‌کند. ناگفته نماند که فریدون، قبلاً دستور صادر کرده است که ضحاک نباید کشته‌شود. او را باید زنده به دام آورد و در کوه دماوند به زنجیرکشید تا در آن‌جا در کنار ماران خویش، به مرگی جانکاه درگذرد.

 

فریدون چنان پای خویش را به زنجیر تقدیر بسته‌است که حتی می‌خواهد ضحاک را به همان شیوه‌ای به مرگ محکوم سازد که در آن خواب شوم، محکوم شده‌است. برای او، توجه به رنج آدمی اگر چه او فردی مانند ضحاک باشد، جای چندانی را به خود اختصاص نمی‌دهد. او پس از دربندکردن ضحاک، کمترین نگرانی از جانب دشمن ندارد. او همه‌ی قوانین و آیین‌های دوران ضحاک را بی اعتبار اعلام می‌کند. او از همه‌ی مردم می‌خواهد که دنبال کار خویش روند و از هرگونه ابراز احساسات، نسبت به دنیای سیاست، فاصله بگیرند. سرنوشت دردناک ضحاک، پرده از آن فرهنگ ریشه‌داری برمی‌دارد که انتقام را در همه‌ی شکل‌های ممکن، مجاز می‌شمارد. همین فرهنگ در برخی ابعاد، به آنان که قدرت را به دست می‌گیرند، اجازه می‌دهد که ستم و تجاوز را به مخالفان خود، به هرشکل که امکان‌پذیر است اِعمال دارند.

نوشتار اول 14 ژوئن 1990

نوشتار دوم 30 اوت 2014

ضحاک در چشم‌انداز یک تعبیر (30)


در این سیلاب خشم انسانی،  چه آنان که مستقیم، از زخم‌خوردگان ضحاک باشند و چه تنها برانگیخته از فضایی‌که بیشتر انسان‌ها را تحت تأثیر خویش قرار می‌دهد، کاوه‌ی آهنگر با پیش‌بند چرمی خویش به عنوان نماد کار و مقاومت، پیشاپیش مردم در حرکت‌است. اما تأمل‌برانگیز آنست که او پس از به قدرت رسیدن فریدون، یک‌باره ناپدید می‌شود و دیگر نامی از وی در جایی نمی‌آید. هرچند شخصیت او به عنوان چهره‌ای ماندگار از طغیان و خشم مردم کوچه و بازار، همچنان باقی است. چهره‌ای که در هاله‌ای قدیسانه اما نه با رنگ و بوی مذهبی، حتی بیشتر از فریدون، در گفته‌ها و نوشته‌های مردمان این سرزمین، مطرح بوده است.

 

هنگامی که مردم از جمشیدشاه دل برگرفته‌بودند، تنها از سر نبود گزینه‌ای دیگر، حتی بی‌هیچ وعده‌ای بهشتانه، راهی کوی مهر ضحاک شدند و او را به عنوان شخصیتی که دیگر جمشید نیست اما هرکس دیگر می‌توانست باشد، پذیرا آمدند. اینک فریدون از طریق علنی‌شدن کابوس ضحاک و تعقیب و گریز او، پیشاپیش نه تنها شهره‌ی آفاق گشته بلکه خود را کسی می‌داند که نیروهای مرموز آسمانی نیز، چه در قالب تقدیر کور و چه به عنوان جلو‌ه‌های مهر خداوندی، عنایتی فراتر از انسان‌های دیگر، نسبت به او ارزانی داشته‌است. در چنین حالتی، جادارد که او با پشتیبانی زمین و آسمان، خود را یگانه میدان‌دار هرتصمیم و حرکتی بداند. او حتی پیش از نشستن بر تخت شاهی، همچون حاکمی قدرتمند، به مردم، وعده‌ی روزگاران روشن‌تر و بهتری می‌دهد.

 

از کلام وی چنان برمی‌آید که انگار همه‌چیز به دست او انجام گرفته و حتی ضرورت سقوط ضحاک، از سوی او تشخیص داده‌ شده است. این نه به معنای آنست که فردوسی در توصیف زندگی کاوه‌ی آهنگر، کوتاهی کرده و یا در بیان زندگی فریدون، اغراق و یا افراط به کار برده‌است. کاملاً طبیعی است که در این ماجرا، نقش فریدون، یک نقش مرکزی‌است. کاوه‌ی آهنگر، بازتاب فریادی از میان مردم است. اما صرف نظر از تاریخ و افسانه، صرف نظر از پرداخت کاملاً منطقی شاهنامه به فریدون و زندگی او، مردمان روزگار، وقتی که خواسته‌اند احساسات عمیق انسانی خویش را در حوزه‌ی عدالت و بی‌عدالتی نشان بدهند، کاوه‌ی آهنگر را یکی از منادیان عدالت در نظر گرفته‌اند. پدیدآیی چنان تصویر شورشگرانه از او که بخشی از یک واقعیت بزرگ‌است، در طول تاریخ، بدل به همه‌ی واقعیت شده‌است. این نکته، می‌تواند بازتاب آرزومندی عمیق مردم روزگار باشد که از هرگونه زورگویی و تحقیر از سوی مردان قدرت و یا خاندان قدرت، بیزارند.

 

7. فریدون در آوردگاه ضحاک

اینک بخت با فریدون یار است. سودای قدرت، در جان او شعله می‌کشد. این همان دیو غُرنده و لگدمال کننده‌ای است که در طول مدتی کوتاه، چنان وی را به اوج می‌برد که جز خویش، دیگر کسان را کمتر می‌بیند. تفاوت غرور و بدمستی فریدون از عنصر قدرت در مقایسه با ضحاک در این نکته‌است که وی با وجود آن‌که در طول هزار سال، یکه‌تازانه بر این خاک و مردمش حکومت کرده‌است اما هرگز غبار تحقیرهای ابلیسی و فریب‌های او، وی را رها نکرده‌است. در حالی‌که غرور فریدون، که زائیده‌ی خواب شوم ضحاک و پیگردهای خشمگینانه‌ی او برای پیداکردن وی بوده، چنان عمق گرفته‌است که در وی هیچ باور دیگری رسوب نکرده مگر باور به توجه گسترده و عمیق آسمان‌ها از یک‌سو و سرنهادن زمینیان به اراده‌ی او از سوی دیگر.

 

فریدون قبل از آن که در اندیشه‌ی تحقق وعده‌های خویش به مردم‌باشد، برآنست تا انتقام خون پدر را از ضحاک بازستاند. او و دو همکار قابل اعتمادش «کیانوش» و «پُرمایه»، قبل از آن که به کاخ ضحاک برسند، می‌بایست از «اروند رود/Arvand rood» بگذرند. او چنان به خویش مطمئن‌است که قبل از سقوط ضحاک، به رودبانان دستور می‌دهد تا افراد همراه او را با کشتی به آن سوی رودخانه انتقال‌دهند. فردوسی از این افراد همراه، به عنوان «سپاه» نام می‌برد. آیا این بدان معناست که فریدون، تمامی ابزار قدرت را در اختیار ‌دارد و تنها چیزی که باقی مانده، سقوط جسمی ضحاک‌است که به نظر می‌رسد به عنوان شاهی بی‌تاج و تخت، در قصر خویش، زندانی‌باشد؟

 

خودداری رودبانان و ملوانان کشتی، به طور طبیعی، او را بیشتر از پیش بر سر خشم می‌آورد. اما این‌که با وجود داشتن چنان سپاهی، برآنان یورش نبرده‌است، نکته‌ای است که ذهن خود را به خود مشغول می‌دارد. گمان من آنست که فردوسی در نام‌گذاری افراد همراه او، چندان توجهی به این نکته نداشته‌باشد که آنان، فقط سیاهی لشکری هستند بی ابزار جنگ و یا افرادی مجهز به سلاح اما نه آماده برای جنگ. آن‌چه در پی این امتناع می‌بینیم آنست که فریدون، تأمل را جایز نمی‌داند و به افراد سپاه خود دستور می‌دهد تا با اسب‌های خویش، از آب بگذرند. پس از عبور از رودخانه، چشم فریدون از فاصله‌ای قابل ملاحظه به قصر ضحاک می‌افتد که بنایی‌است بسیار بلند و باشکوه. او پس از طی مسافتی، خود را با نیروهایش به جایگاه ضحاک می‌رساند و بر تخت او جای می‌گیرد.

 

به نظر می‌رسد که ضحاک در آن لحظه، در قصر خویش حضور ندارد. آیا این عدم حضور، حکایت از آن نمی‌کند که وی، به خوبی خطر را دریافته و قصر خویش را با معدود افراد وفادار به خود، ترک گفته‌است؟ از طرف دیگر، فریدون دستور می‌دهد تا دختران جمشید‌شاه، «اَرنَواز» و «شَهرناز» را از نظر جسمی بشویند تا جسم و روحشان از پلیدی آموزه‌های ضحاکی پاک گردد. رفتار فریدون در این زمینه، قبل از آن که معنایی سیاسی و حتی اجتماعی داشته‌باشد، رنگ و بوی اخلاقی و حتی مذهبی دارد. اگر نگوییم که نوعی «مردم‌فریبی» کم‌رنگ در آن نهفته‌باشد. زیرا با چنان دستوری که از وی صادر شده، نه جان آنان از القائات ضحاکی پاک می‌گردد و نه جسم آن‌ها از آن‌چه او منظور نظر دارد، فاصله می‌گیرد. اما چنین رفتاری در میان توده‌های مردم، این پیام را القاء می‌کند که دوران تازه‌ای فرارسیده و باید هرچه را که مربوط به دوران پیشین‌است، صرف‌نظر از درست یا نادرست‌بودن‌ آن، از میان بُرد1. این همان میراثی‌است که در فرهنگ سیاسی و اجتماعی ما و حتی مردمان منطقه‌ی خاورمیانه، همچنان باقی مانده‌است.

 

برخورد دختران جمشید با فریدون، برخورد هر انسان اسیری است که هدفی در سر ندارد جز آن‌که جان خویش را از خطر مرگ برهاند و از خشم اسارت‌گر خود رهایی‌یابد. چه این ماجرا در شکل‌های دیگری در جایی اتفاق افتاده‌باشد یا نه، آن چه را که فردوسی بر نخ داستان کشیده‌است، کاملاً طبیعی می‌نماید که نجات جان دختران جمشید، باید در گرو بهانه‌ای باشد. فریدون شاید نتواند ادعاکند که آن‌ها را می‌بخشد تنها به آن دلیل که آنان از فرزندان شاهی هستند که فره‌ی ایزدی، چند و چندین سده، او را در پناه خویش، محفوظ نگاه داشته‌است. شاهی که عملاً متعلق به همان تباری‌است که اینک او بدان تعلق‌دارد. فردوسی کاملاً آگاه‌است که اگر چنین برخوردی از سوی فریدون انجام می‌گرفت، اعتماد مردم پیرامونش نسبت به او، سلب می‌شد. از این‌رو می‌بایست برای بخشیدن دو دختر جمشیدشاه، دلایل کاملاً موجهی وجود داشته‌باشد. از این‌رو، چه دلیلی قابل‌قبول‌تر از این‌که ارنواز و شهرناز مدعی‌باشند که آنان در خلال همه‌ی سده‌های طولانی، از ترس جان، در مقابل ضحاک سکوت کرده‌اند بی‌آن که عملاً دل در بر وی داشته‌باشند2.

ادامه دارد

....................................

1/

نـــهاد از بـــرِ تـــخت ضحاک، پـــای

کلاه کی‌ای جُــست و بگرفت جای

بُــــرون آوریـــــد از شــبستان اوی

بــــتانِ سیـــه‌موی و خورشید‌روی

 

بفرمود شستن، سرانشان نخست

روانشان از آن تـــیرگی‌ها بشست

جلد 1 / ص 69

 

  2/

ز تـــخم کیان، مــــا دوپوشیده‌پـاک

شده رام بــــا او زبـــــیم هـــــلاگ

همی جفت‌مان خواند او، جفتِ مار

چگــــونه توان‌بــــودن ای شهریــار

جلد 1/ ص 70

ضحاک در چشم‌انداز یک تعبیر (29)


آیا ملت‌هایی که نیازمند قهرمانند، سیاه‌بختند؟ آیا قهرمانان و نقش پیشتازانه‌ی آنان، جوهرحرکت و اعتماد به نفس را از دیگر آحاد ملت می‌گیرد؟ آیا نمی‌توان در هر انسانی، میل به رویش و رهایی را ژرفابخشید، بی‌آن‌که حضور قهرمانان را نفی کرد؟ به باور من، اگر قهرمانان در بافتِ دسیسه‌های سازمان‌یافته‌ای قرارنگیرند و اعتبار خویش را با بهایی ارزان معامله‌نکنند، می‌توانند به برخی از نیازهای روحی یک ملت، پاسخ گویند. باید گفت که هیچ ملتی، خود را از این پدیده، بی‌نیاز احساس نکرده‌است. چه آن‌ها که جلوه‌گاه یک دمکراسی از درون روئیده‌ی ریشه‌دار هستند و چه آنان که هنوز در عقب ماندگی‌های فرهنگی و سیاسی دست و پا می‌زنند، از قهرمانان خویش در گستره‌های گوناگون زندگی، با احترام و شوق، یاد می‌کنند.

 

وقتی کاوه، سند عدالت‌پیشگی ضحاک را پاره می‌کند، خروشان و خشمگین از مجلس نمایندگان شاه بیرون می‌آید. طبیعی‌است که مردم ناراضی و منتظر، وقتی او را در چنان وضع و حال تهورآمیز و خشمگینانه می‌بینند، گرد او جمع می‌شوند. مگر آنان با دردِ این مرد آهنگر و بسیاری از آهنگران و پیشه‌وران دیگر بیگانه‌اند؟ ماران ضحاکی، در این سرزمین بزرگ، کسی را از درد و داغ، بی‌نصیب نگذاشته‌است. فقط جرقه‌ای باید. همان‌گونه که مردم ایران‌زمین از حکومت متکبرانه‌ی جمشیدی خسته‌شده‌بودند، اینک خستگی و نفرت عمیق‌تری نسبت به حاکمیت ضحاک برجان آنان نشسته‌است.

 

این بار نیز همچون بار پیشین، آنان می‌دانند که چه کسی را نمی‌خواهند اما در عمل نمی‌دانند آن‌که می‌آید چگونه کسی خواهد‌بود. انگار کاوه‌ی آهنگر می‌داند که از مجلس نمایندگان ضحاک، با مردمی که در کنارش هستند، به کجا خواهدرفت. خاصه آن‌که پیش‌بند چرمی‌اش نیز نشانه‌ای از خشم او و دیگر مردمان، علیه نظامی دارد که در آن، جز معدودی افراد برگزیده، دیگر انسان‌ها، از کمترین احترام و اعتبار برخوردار نیستند. مردمی که در اطراف کاوه‌ی آهنگر جمع شده‌اند، دانسته یا ندانسته در چنان بافت جادویی نفرت و جاذبه، به وی اعتماد می‌کنند و او را به هرسو که روانه گردد، همراه می‌شوند7.

 

نکته آنست که کاوه‌ی آهنگر، چنان باور محکم و تردیدناپذیرانه‌ای نسبت به رهبری فریدون در فضای پیرامون خویش می‌پراکند که برای آنان، فریدون تنها گزینه‌ی ممکن و ناممکن تاریخ می‌گردد. البته این نکته گفتنی است که ما می‌توانیم این ماجرا را تنها از دیدگاه تجربه‌های امروزین خویش، بازسازی‌کنیم. اما اگر روی تصویرگری‌های فردوسی، تأمل بیشتری داشته‌باشیم، در می‌یابیم که میان فریدون و کاوه، ارتباط آگاهانه‌ای برقرار بوده‌است. حتی می‌توان گمان‌کرد که فریدون پس از آگاهی از تشکیل مجلس ضحاک برای صدور گواهی دادگری بی‌چند و چون او، به کاوه‌ی آهنگر و شماری از یاران و همراهان وی، مأموریت داده است تا مجلس ضحاک را در لحظاتی که قصد صدور چنان سند دروغینِ تاریخی را دارد، به آشفتگی بکشاند.

 

روانه‌شدن کاوه به سوی مخفی‌گاه و مرکز فرماندهی فریدون همراه با دیگر مردمان، در ذهن بسیارانی و از جمله، فریدون، این اندیشه را قوت می‌بخشد که زمان سقوط ضحاک، چندان دور نیست. او ازقرارگاه مخفی خویش، حود را به مادر می‌رساند. نقش فرانک در این طول سال‌ها، در مواظبت، همدلی و تشویق فرزند، بسیار تعیین‌کننده بوده‌است. فریدون که اینک از اعتماد به نفس غریبی سرشار است، به مادر اطلاع می‌دهد که اینک سر آن دارد که کار ضحاک را یکسره‌سازد. فرانک در حالی که دیدگانش از اشک آرزومندی و توفیق‌های احتمالی سرشار است، به فرزند می‌گوید که در این حالت، یگانه کاری که از دست وی ساخته‌است، دعاکردن برای توفیق اوست8.  

 

آن‌چه را که فردوسی از شخصیت فریدون ارائه می‌دهد، انسانی‌است پخته، برنامه‌ریز و عاقبت‌اندیش. حتی در این لحظات، با آن‌که به پیروزی خویش، بیش از هر زمان دیگر، مطمئن است، اما جانب احتیاط را از کف نمی‌نهد و در برخی زمینه‌ها، بازهم دست از مخفی‌کاری برنمی‌دارد و به هرکسی که تنها ادعای همراهی و همدلی با وی را دارد، اعتماد نمی‌کند. به همین دلیل، از میان اطرافیان خویش، دو نفر را با نام‌های «کیانوش» و «پُرمایه» برمی‌گزیند که در کارها، نقش کلیدی بیشتری داشته‌باشند9. از همین طریق‌است که سفارش گُرزی را می‌دهد که سر آن، یادآور گاوی باشد که در روزگار کودکی، از شیر او تغذیه کرده‌است10. ناگفته‌نماند که برخورد فریدون با اطرافیان و حتی با آهنگرانی که سفارش گرزگاوسر را می‌دهد، برخوردی وعده‌دهنده و آرزوبرانگیزاننده است. فردوسی چنان او را توصیف می‌کند که انگار در همه‌جا فریدون را همراهی کرده و شاهد شنیدن سخنان او به مردمانی بوده که در پیرامون او جمع شده‌اند.

 

زمانی که فریدون، آهنگران کاردان را برای ساختن گرزِ گاوسر فرامی‌خواند، دیگر نامی از کاوه‌ی آهنگر برده نمی‌شود. در نخستین لحظات، ممکن‌است انسان بیندیشد که کاوه، شاید پس از آزادی فرزند زندانی‌شده‌اش، یاران همدل خود را رهاکرده و به سوی خانه و کاشانه‌ی خویش، راهی شده‌است. اما وقایع بعدی نشان می‌دهد که او نه تنها به مأموریت تاریخی خویش، پُشت نکرده بلکه در تداوم مأموریت‌های پیشین، حتی ارتقاء مقام هم یافته‌است. زیرا این‌بار، زمانی صحبت او مطرح می‌شود که شورشیان به رهبری فریدون، راهی کاخ ضحاک هستند تا کار وی را یکسره‌سازند.  

ادامه‌دارد

..................................

7/

چـــــو کاوه بــرون‌شد ز درگاه شاه

بــــرو انــــجمن‌گشت بـــازارگــــاه

هـــمی بــرخروشید و فـریاد خواند

جـــهان را سراسر سوی دادخـواند

 

از آن چــــرم، کاهنگــران پشتِ پای

بــــپـــــوشند هنگام زخـــــم دَرای

هـــمان، کاوه، آن بـــر سر نیزه‌کرد

هـــمان‌گـــه زبـــازار برخاست گَرد

 

خروشان همی‌رفت نیزه بـه دست

کــــه ای نـــامدارانِ یـزدان پـرست

کسی کــــو هــــوای فــریدون‌کنـد

دل از بـــند ضحاک بــــیرون‌کنــــــد

جلد 1 / ص 64

 

8/

فریدون چو گیتی بـــرآن‌گونه دید

جـــهان پیش ضحاک، وارونه دید

سوی مـــادر آمد کــــمر بـرمیان

بـــه سر بــــرنهاده کـــلاه کـیان

 

که مـــن رفتنی‌ام سوی کـارزار

تُـــرا جــــز نیایش مبــاد ایـچ کار            ایچ=هیچ

فــرو ریخت آب از مُـژه، مـادرش

همی‌خواند با خـونِ دل، داوَرَش

جلد 1 / ص 65

 

9/

فریدون، سبُک، ساز رفتن‌گرفت

سخن را ز هرکس نَهمتن گرفت

بـــرادر دو بودش، دو فرخ هَمال             هَمال=خصلت، خوی

ازو، هردو آزاده، مـهتر بـه سال

 

یکی‌بود ازیشان کـــیانوش نـام

دگـــر نام، پُـــرمـایه‌ی شادکام

فریدون بریشان زبان بـــرگشاد

که خرّم زیید ای دلـیران و شاد

 

بـــیاریـــد دانـــنــده آهنـــگران

یکی گُرز فــــرمـــود باید گـران

جلد 1 ص 65

 

10/

هرآن‌کس کزان پیشه بُد نام‌جوی

به سوی فـــریدون نـــهادند روی

جـــهان‌جوی پَرگار بــــگرفت زود

و زان گُرز، پیکر بـــدیشان نــمود

 

نــگاری نــگارید بــــرخــاک پیش

هـــمیدون بسانِ سرِ گـــاومیش

بــــرآن دست بُـــردند آهنـــگران

چـــو شد ساخته، کارِ گُـرز گران

 

پـــسند آمــــدش کــار پــولادگـر

بـبخشیدشان، جـامـه و سیم و زر

کــه گر اژدها را کنـــم زیــر خاک

بشویم شما را سر از گـرد، پـاک

جلد 1 / ص 66

ضحاک در چشم‌انداز یک تعبیر (28)


آیا کاوه‌ی آهنگر می‌تواند نماد حرکت، اعتراض و مقاومت یک ملت در هزاره‌های تاریخ باشد؟ آیا او می‌تواند جلوه‌گاه آن جان‌های بی‌قراری باشد که نابرابری و ستم را برنمی‌تابند و دور از هرگونه مصلحت‌طلبی، صدای اعتراض خویش را به گوش خاندان قدرت می‌رسانند. صرف‌نظر از این‌که به این پرسش، پاسخ مثبت بدهیم و یا منفی، او در ذهن مردم ما، تبدیل به چنین نمادی شده‌است. پرسشی که ذهن خواننده را در این ماجرا به خود جلب می‌کند آنست که چرا کاوه‌ی آهنگر اعتراض خود را وقتی مطرح‌کرد که هفده فرزند او، قربانی ماران ضحاکی شده‌بودند. در حالی که انتظار می‌رفت که او با از دست‌دادن نخستین فرزند خویش، صدای اعتراض و مقاومت خویش را به گوش مقام‌های مسؤل برساند.

 

واقعیت آنست که دانش ما در این سوی زمان، نسبت به شخصیت‌هایی که در هاله‌ای از افسانه و ابهام قراردارند، بسیار اندک‌است. هرگونه داوری که بازتاب دقت ما باشد، بیشتر از خیال و تصورات ما مایه می‌گیرد تا از رویدادهایی که در واقعیت زندگی، روی‌ داده‌باشد. تردید نیست که کاوه‌ی آهنگر با از دست‌دادن نخستین فرزند خویش، تلاش کرده‌است خشم، اعتراض و اندوه عمیق خود را در جایی به نمایش بگذارد. چنین جایی نمی‌تواند فقط و فقط چهاردیواری خانه و خانواده‌ی او باشد. زیرا دیگر اعضای خانواده، چه مادر و چه دیگر خواهران و برادران، پیشاپیش در این ماتم بزرگ شرکت‌دارند. از این‌رو باید متقاعد بود که گذشته از محیط خانه و یا محیطی که دوستان و آشنایان جمع می‌شوند، محیط‌های دیگری نیز برای نشان‌دادن این اعتراض‌ها، مورد استفاده قرار گرفته‌باشد.

 

گذشته از این‌ها، در سرزمینی که مردمانش گرفتار چنان درد بزرگی هستند که باید روزانه دوتن از فرزندان جوان خویش را قربانی ماران‌ ضحاکی کنند، قطعاً کاوه‌های دیگری بوده‌اند که حتی صدای اعتراضشان، گوش حاکمیت ضحاکی را نیز کر کرده‌است. اما این‌که آن اعتراض‌ها و مقاومت‌ها به نتیجه‌ی مطلوب نرسیده‌است، چیزی است که مطالعات دیگری می‌طلبد. چنین رویدادهایی در همه‌ی حکومت‌های غیر دمکرات و ستمگر، گذشته از زمان و مکان، گذشته از نام خاص این یا آن شخص، اتفاق می‌افتد و در حرکت رو به پیش خویش، در جایی، تبدیل به توفان می‌شود. طبیعی‌است که توفان‌ها، هیچ‌گاه خوش‌خبر نیستند. نه برای خاندان قدرت و نه برای مردم کوچه و بازار. حتی نه برای ساز وکارهای اجتماعی. توفان‌ها به گونه‌ای کور و کر، وظیفه‌ای جز ویران کردن ندارند.

 

از قرائن چنین برمی‌آید که کاوه‌ی آهنگر با فریدون پیشدادی در ارتباط قرار گرفته‌است. اگر هم چنین ارتباطی در آغاز صورت نگرفته، آرام آرام به وجود آمده‌است. این نکته نیز چندان غریب و غیرعادی نمی‌نماید. در جامعه‌ای که از بام تا شام، سیلاب نابرابری و بی‌حرمتی به جان انسان‌ها جاری‌است، قطعاً باید این سیلاب‌ها به هم بپیوندد و سرانجام همان عنصر ویرانگری شود که نه دوست جلودار آنست و نه دشمن. قرائن نشان می‌دهد که رفتار کاوه‌ی آهنگر در برابر ضحاک و اهل مجلس او، نشان از آن دارد که او گذشته از احساسات زخمی و دل پردرد، اندیشه‌هایی نیز در سر دارد که این اندیشه، به شکلی، نقش توازن بخشانه در رفتار او ایجاد می‌کرده‌است.  این همان سفارشی بوده که فَرانَک به فرزند خویش فریدون نیز داشته‌است.

 

نکته‌ی دیگر در این ماجرا آنست که برخورد کاوه‌ی آهنگر با اهل مجلس ضحاک چنان است که حتی آنان را بیش و کم متقاعدکرده که فکرکنند که این مرد، بی‌گدار به آب نزده‌است. بلکه حتی می‌تواند یکی از هواداران جدی و تعیین‌کننده‌ی  فریدون باشد. این دریافت، حکایت از آن دارد که در گیر و دار تدارک دیدن گواهی دادگری ضحاک، نام فریدون و جنبش براندازنده‌ی ضد ضحاکی او، به گوش بیشتر مردمان مُلک و ملت رسیده است. اگر چنین نبود، چگونه می‌توانستند چنان نسبتی را به وی روا دارند؟ واقعیت آنست که تصویر این چهره‌ها، گذشته از آن که ضحاک باشد، کاوه و یا فریدون، در بافت‌های مختلف اجتماعی، رنگ و بوی متفاوتی دارند. چهره‌ی ضحاک رسوب‌کرده در ذهن ما، بیشتر ضحاک شایعه‌هاست. ضحاک شایعه‌ها مردی است پلشت و ستمگر که گویا نطفه‌ی او نیز در فضایی از ستمگری بسته‌شده و او از پیرامونیان خویش، هیچ نمی‌خواهد جز آن که آنان را به درد و رنج گرفتارسازد. ضحاک ذهن مردم، مردی اهریمنی است که همه‌ی جلوه‌های رفتاری او، با منش‌های ارزشمند انسانی در ستیز است.

 

در حالی که ضحاک ترسیم شده توسط فردوسی، مردی است که در نهایت ساده‌دلی انسانی، بارها و بارها به دام فریب ابلیس گرفتار می‌گردد و از این راه، حاصل کار چنان می‌شود که هم تحقیر ابدی خود او در آن به جلوه می‌آید و هم نفرت و کین عمیق مردمانی که او بر سرنوشت آنان حاکم می‌گردد. حتی اگر اندکی بیشتر کاویده شود، این ضحاک، قبل از آن‌که سزاوار نفرت باشد، شایسته‌ی ترحم‌است. انسانی که گناه ناکرده، به دریای متلاطمی از فریب و رنج و تحقیر در می‌افتد و سرانجام با مرگی دردناک، در حالی که به غُل و زنجیر بسته‌شده، زندگی را بدرود می‌گوید. باید گفت که تفاوت تصویرگری‌های مردم و فردوسی از کاوه‌ی آهنگر نیز به همین شکل‌است. کاوه‌ی شایعه‌ها و ذهن مردم کوچه و بازار، با کاوه‌ی ترسیم‌شده در شاهنامه‌ی فردوسی، تفاوت‌های معینی دارد. کاوه‌ی ذهن مردم، شخصیتی تداعی می‌شود که مبارز مطلق‌است. هیچ رابطه‌ای با حسابگری ندارد و بی محابا، خود را به آب و آتش می‌زند تا اعتراض و طغیان خویش را به دشمن نشان‌بدهد.

 

در حالی که کاوه‌ی جاری در شعر فردوسی، مردی‌است که در آغاز، برای لگدمال‌شدن حقوق فردی و خانوادگی‌اش، فریاد اعتراض خود را به گوش خاندان قدرت می‌رساند. حتی حضور محسوس و اولیه‌ی او در شاهنامه، در همان مجلسی است که ضحاک، سامان داده‌است تا از موبدان و دیگر بزرگان قوم، اعتراف بگیرد که او مردی عدالت‌پیشه‌است. این مرد معترض که کاوه نام‌دارد، وقتی در بیرون از مجلس ضحاک ایستاده‌است، از خود چنان رفتاری به نمایش نمی‌گذارد که مأموران شاه، از راه خشم، او را به قتل برسانند. او اعتراضی‌دارد معقول و قابل شنیدن. حتی وقتی که ضحاک، دستور می‌دهد که او را به مجلس بیاورند، ساکت بر سر جای خویش می‌نشیند و منتظر می‌نشیند تا به او دستوردهند و یا پرسشی را مطرح‌سازند. تنها زمانی که ضحاک، ماجرای دردناک او را می‌شنود و برای دفاع از خویش، او را به چنان سند امضاء شده‌ای حواله می‌دهد، کاوه در می‌یابد که ضحاک در موضع ضعف و دفاع از خویشتن قرار گرفته است. در چنین موقعیتی‌است که کاوه، برمی‌آشوبد و سند عدالت پروری ضحاکی را در برابر چشمان حاضران پاره می‌کند. 

ادامه دارد