دیر زمانیاست که خواستهام نکاتی را در مورد «بهرام ساسانی» که بیشتر به «بهرام گور» و یا «بهرام پنجم» شهرت دارد بنویسم. او از شاهانیاست که در میان مردم، گذشته از واقعیت تاریخی، همچنان پایی در افسانه و خیال دارد. چهرهی او چه در واقعیت و چه در بخشی از افسانهها و روایتهای گوناگون، هماناست که خطوط اصلی شخصیت وی در شاهنامهی فردوسی به توصیف درآمدهاست. انسانهایی نظیر او، جزو آن دسته از کسانی هستند که در برخی زمینههای بنیادین زندگی و یا در بیشتر آنها، غالباً رفتارهای هنجارشکنانهای دارند. در رفتار و گفتار آنان، نوعی دلیری شفاف، همراه با شوق به زندگی و احترام به حق دیگران، چنان آشکار است که ذهن مردم خاص و عام را به گونهای جادویی به سوی خود فرا میکشند.
لازم نیست که همهی روایتها و حکایتهایی که از او و در بارهی او نقل میکنند، واقعیت داشتهباشد. اما نکته آنست که بیان چنان روایتهایی، آنقدر به ویژگیهای شخصیتی او نزدیک است که خواننده و شنونده، کمترین تردید را در مورد واقعیبودن آنها روا نمیدارد. در انسانهایی از این دست، میبایست عنصرهایی از یک گرایش نیرومند به مردمسالاری، گرایش نیرومند به عدالت و پاکی انسانی وجود داشتهباشد تا بتوانند تا این حد، مورد قبول مردم روزگار قرارگیرند. تردید نیست که هنجارشکنی در هر زمینهای نمیتواند توفیق جلب مردم را به سوی خود داشتهباشد. گاه هنجارشکنیهای بیمورد، چنان خشم مردم را برمیانگیزد که هرگونه محبتی را بلافاصله، تبدیل به نفرت میکند. از اینرو، باید دانست که هنجارشکنی فرد، باید در ارتباط با نوعی از ممنوعیتها و یا نوعی از جلوههای اجتماعی باشد که نه دیگر شاهان و امیران، بدان توجه چندانی داشتهاند و نه مردم از آن ممنوعیتها در حکومتهای قبل از آن، بهرهای بردهاند.
وقتی برای نخستینبار، با نام بهرامگور آشناشدم، کودکی دبستانی بیش نبودم. پدرم با دیگر اعضای خانواده، ما را به میهمانی دوستی دیرین بردهبود که پس از عمری اقامت در تهران، اینک به شهر زادگاه خود، بازگشتهبود. این دوست، زادهی گناباد بود اما با پدر من در زمان رضاشاه، دوران سربازی را با یکدیگر در یک «هنگ» خدمت میکردند. پدرم گفتهبود که این دوست در همان زمان، شش کلاس سواد داشت و به شاهنامهی فردوسی، علاقهی بسیار. این علاقه به آن دلیل بود که پدرش گذشته از داشتن یک دکان بقّالی، بیشتر وقتش را به نقالی میگذراند. پسر بزرگ او که برادر دوست پدرمبود، به آن حد از رشد و توانایی رسیدهبود که از عهدهی ادارهکردن دکان پدر برمیآمد.
به همین دلیل، پدرش با شوق بسیار و بیهیچ نگرانی از کار دکان، نقالی خویش را پی میگرفت. او در محفلهای اشراف شهر و یا مالکان بزرگ ده و همچنین قهوهخانهها، محبوییت خاصیداشت. راز محبوبیت او تنها در آننبود که میتوانست بسیاری از شعرهای شاهنامه را از حفظ بخواند. بلکه در آنبود که به عنوان یک قصهپرداز، چنان رنگ و روغنی به حوادث و شخصیتها میداد که انگار، او خود در همهجا حضورداشته و آنها را با همهی وجود تجربه کردهاست. گذشته از آنها، نقالی او با نقالی دیگران تفاوت بسیار داشت. دیگر نقالان، غالباً ابیات شاهنامه و یا توصیف رویدادها را با صدایی خاص که گاه یادآور بحر طویل باشد میخواندند. در حالی که او هرگز به شیوهی آنان عمل نمیکرد.
او با صدایی ملایم، همانند صحبتکردن معمولی، چنان شنونده را مخاطب قرار میداد که هرکس میتوانست پیش خود مجسمسازد که این اوست که به تنهایی، مخاطب این نقال زبانآور است. او از صدای بسیار گیرایی نیز برخورداربود. در بُرشهایی که شاهنامه، وارد توصیف زیباییهای طبیعت و یا توصیف چهرهی زنان میشد، او آنها را نه با لحن نقالان دیگر، بلکه با صدایی شبیه آواز اما بسیار پرجاذبه و دلنشین میخواند. نقل کردهاند که در یکی از شبهایی که او قراربوده داستان سیاوش و گذشتن او را از درون آتش تعریفکند، به دستور فرماندار شهر از او خواستهبودند که نقالی خویش را در یکی از میدانهای بزرگ شهر به انجام رساند تا مردم بیشتری از آن بهرهورگردند.
از تصادف روزگار، این شب، مصادف با یکی از شبهای مردادماهبوده و مردم میتوانستنهاند تا دیروقت در خیابانها بمانند و به صدای دلپذیر و نقالی استادانهی او گوشکنند. آنان که از نزدیک، شاهد این شب بودهاند، آن را تاریخیترین شب زندگی خود و حتی زندگی بسیاری از انسانهای دیگر به شمار آوردهاند. باری در یکی از روزهایی که افراد گروهان این دوست برای تمرین تیراندازی به خارج از شهر میرفتند، افسر جوانشان به آنان گفتهبود اگر کسی بتواند از دهتا فشنگ، نهتای آن را به هدف بزند، من یک جلد شاهنامهی فردوسی را با هزینهی خود میخرم و به او هدیه میدهم.
نام این افسر، بهرامبود و نام خانوادگیاش «هنجارشکن». پدرم میگفت که در رفتار او هیچگونه هنجارشکنی ندیدهبود و ظاهراً آن افسر، این نام خانوادگی را از پدرش به ارثبردهبود بیآن که به انگیزهی دقیق این نامگذاری آگاهباشد. افسر مورد نظر، فقط میدانست که پدرش خیلی زود، زمانی که وی سه سالهبوده، به علت بیماری قولنج مردهبود. گفتهبودند، رودههایش پیچخورده و امکانی برای درمانش وجود ندارد. حالا این بهرام هنجارشکن، در عمل، داشت به نوعی هنجارشکنی دست میزد. بدین معنی که میخواست به بهترین تیرانداز گروهانش آنهم اگر از دهتیر، نُهتای آن را به هدف بزند، شاهنامهی فردوسی جایزهبدهد. کاری که افسران دیگر، آن را غالباً به مسخره می گرفتند. برای آنان اگر شاهنامهی فردوسی، اعتباریداشت، تنها همان قسمت «شاه»آن بود و نه محتوای آن و یا هدف از سرودن آن.
پدرم میگفت که قبل از این موضوع، آن افسر را گاه در اوقات فراغت دیدهبود که شاهنامه میخوانَد. جالبتر آنکه او از شخصیتهای شاهنامه، به سیاوش، بیژن و بهرامگور، علاقهی ویژهای داشت. این را خود او در یکی از صحبتهایش به سربازان گروهان خود گفتهبود. او گفتهبود که سیاوش را به دلیل نجابت و شجاعتش بسیار دوستدارد. به شخصیت بیژن به دلیل عشق پرشورش به منیژه، بسیار احترام میگذارد. بیژن ثابت کردهاست که عشق نه مرز میشناسد و نه زبان و رنگ. بیژن نوهی دختری رستم است و تبار ایرانی دارد و منیژه دختر افراسیاب، تبار تورانی.
گیو پدر بیژن و پسر گودرزِ پهلوان از افراسیاب متنفر است و افراسیاب پدر منیژه، پادشاه توران زمین از همهی این مردان بزرگ بزم و رزم. با وجود این، دختر آنیک با نوادهی دختری این یک، چنان دل به یکدیگر میبندند که شوق و عشق آنان، شهرهی روزگار میگردد. او به بهرام گور نیز علاقهی بسیارداشت و شیدای دلیری، مهربانی، عدم دلبستگی مادی او به مال و منال دنیا بود. از تصادف روزگار، این دوست گنابادی پدر من چنان در تیراندازی مهارت داشت که در آن روز، از دهتیر، حتی یک تیر آن هم به خطا نرفتهبود. هیچکس نمیتوانست گمان بَرَد که کسی بتواند از عهدهی چنین شرطی به سادگی برآید. طبیعی است که آن افسر، به قولش وفاکردهبود و کتاب شاهنامهی فردوسی را به دوست پدرم، جایزه دادهبود.
ادامه دارد