ضحاک در چشم‌انداز یک تعبیر (26)


فریدون در می‌یابد که پدرش آبتین، در راه سیرکردن ماران ضحاکی، کشته‌‌شده‌است و گاو شیرده آن مرغزار نیز، قربانی خشم مأموران او گردیده‌است که نتوانسته‌بودند وی را در آن‌جا بیابند. گذشته از آن، دربه دری او از خانه‌ی پدر و مادر به مرغزاری آن چنان و سپس انتقال هراس‌بارانه‌ی وی به البرزکوه، حکایت از آن دارد که ضحاک و مأمورانش همیشه در پی شکار و نابود کردن او بوده‌اند. چگونه می‌توان این همه را دید و شنید و نسبت به شخصیتی همچون ضحاک، بی‌تفاوت بود؟  این خشم و کین، چنان جان او را به تلاطم وامی دارد که جوانانه، تصمیم می‌گیرد با همه‌ی وجود، کار ضحاک را بسازد. اما مادرش فرانَک که به اندازه‌ی کافی، سرد و گرم روزگار را چشیده است، وی را از انجام چنان عمل جسورانه‌ای باز می‌دارد. توصیه‌ی او به فرزند آنست که باید منتظر زمان مناسب بود و بی‌اندیشه و تدبیر، پا در چنان راه خطرناکی نگذاشت5.

 

فرانَک می‌داند که فرزندی وی، کسی خواهدبود که ضحاک را از تخت شاهی ساقط خواهدکرد. قرائن موجود در شاهنامه‌ی فردوسی، چیزی جز خواب شوم ضحاک و واکنش مأموران او برای جلوگیری از تولد و یا رشد چنان جوانی، چیز دیگری را به نمایش نمی‌گذارد. با توجه به خشونت و خانه‌گردی مأموران شاه برای پیداکردن آن کودک شیرخواره، می‌توان گفت که بیشتر مردمان ایران‌زمین، بیش و کم می‌دانسته‌اند که کابوس ضحاک چگونه بوده و چه کسی در آینده، زمینه‌ی سقوط وی را فراهم خواهدساخت. از این رو، شاید یادآوری فرانک به آن مرد مهربان البرزکوه برای نگهداری فرزند وی، حکایت از آن داشته‌باشد که وی چنان از شهر و آبادی فاصله داشته‌است که مادر فریدون، احتمال می‌داده که او چنان خبری را نشنیده‌باشد.

 

6. کاوه آهنگر در سنگلاخ اعتراض

نام فریدون، وِرد زبان ضحاک‌است. هراس، بر جان و آرامش او در خواب و بیداری، سایه انداخته‌است. به نظر می‌رسد که مأموران او با همه‌ی تلاش‌ها و دام چیدن‌ها، نتوانسته‌ باشند، فریدون جوان را به دام بیندازند. در آن زمان که ابلیس، او را برای نخستین‌بار نفریفته‌بود، شاید او می‌توانست ادعاکند که «چرخ برهم‌زنم اَر غیر مرادم گردد» اما پس از فریب‌های مکرر ابلیسی، برای او، تصور آن‌که بتواند بر سرنوشت «محتوم» و «مُقَدّر» فائق‌آید، چندان پذیرش‌بار نیست. می‌توان گفت که از روز نخست، در همه‌ی افلاک و حتی در کره‌ی خاکی، دسیسه‌هایی برای تحقیر و فریب او، در کار بوده‌است. چگونه ممکن‌است گناه ناکرده، تا این حد منفور آسمانیان‌بود؟ اینک که گناهان بسیاری پس از آن فریب‌خوردن‌ها به نامش نوشته‌شده، حتی زمینیان نیز از او، جز نفرین و نفرت،چیز دیگری به دل ندارند.

 

آیا به راستی، ضحاک در بیشترین وجه آن، آفریده‌ی اندیشه‌های بیگانه‌ستیزانه‌ی فردوسی بوده‌‌است که خواسته از این طریق، تحقیری دردناک را متوجه شخصیتی‌سازد که ریشه در تباری غیر ایرانی‌دارد؟ من در این زمینه، مطمئن نیستم. اما می‌توان دریافت که خواننده، خاصه خواننده‌ای که در شاهنامه پرسه می‌زند و معمای ضحاک، همچنان ذهن او را به خود مشغول می‌دارد، با خود بیندیشد که شاید این شاه ماردوش و تحقیرشده، مجازات چیزی را پس می‌دهد که نام او به قومی گره خورده که با حمله‌ی ویرانگر خود به این سرزمین، بسیاری از جلوه‌های تمدنی آن را نابود ساختند. اگر چنین احتمالی هم وجود داشته‌باشد، می‌توان گفت که از گزینه‌های بسیار ضعیف اما ستمگرانه‌ی تاریخ است که گریبان شخصیتی چون ضحاک را گرفته باشد. واقعیت آنست که چهره‌ی ضحاک از میان غبار نفرت مردم دردمند و داغدیده، چندان قابل دیدن نیست. کشتارهای روزانه برای ماران، در پی خود انبوهی مردمان عزادار و انتقام‌گیرنده را جمع کرده‌است. هنگامی که نجابت‌های انسانی لکه‌دارگردد، راه برای نانجیبی‌های گستاخانه، باز می‌شود.

 

انسان از خویش می‌پرسد که آیا این مردم، همان‌ها بودند که به دلیل نفرت و خستگی از حاکمیت پر نخوت، فریب‌کارانه و خدای‌گونگی جمشید، با همه‌ی جان، خاک پای ضحاک جوان را توتیای چشم خویش‌کردند و با همه‌ی وجود به استقبال او شتافتند؟ چگونه می‌توان باورکرد که اینک فرزندان همان مردم، می‌خواهند تاریخ را کم یا زیاد، به همان شکل تکرارکنند. این چگونه فرهنگ و تربیتی‌است که شاهان و حاکمان این سرزمین، پس از استقرار بر شبکه‌ی قدرت، چنان جاخوش می‌کنند که حاکمیت مردم را حلال‌تر از ارث پدر و مادر می‌دانند و به هیچ قیمتی مگر به قیمت‌های افسانه‌ای جان مردم و یرانی سرای آنان، حاضر نیستند دایره‌ی قدرت را ترک‌کنند. این قاعده‌ی بازی تا همین لحظه، دو شاه بزرگ را شامل شده است. جمشید پیشدادی و ضحاک تازی.

 

به دام نیفتادن فریدون، باور ضحاک را به تحقق آن کابوس شوم، متقاعدتر کرده است. ظاهراً حلقه‌ی نامرئی محاصره‌ی او، روز به روز، تنگ و تنگ‌تر می‌شود. باید چاره‌ای اندیشید. او تصمیم می‌گیرد تا نمایندگان خود را از نقاط مختلف کشور، فراخواند و از آنان بخواهد تا در نشستی، گواهی‌دهند که وی در خلال سال‌های پادشاهی خویش، کسی را نیازرده و رفتارش با مردم، از روی احترام و انصاف بوده است1. ضحاک با تجربه، در دوران پادشاهی هزارساله‌ی خویش، این نکته را به خوبی دریافته‌است که اگر اعتراف و یا اعتراضی بر کاغذ نوشته‌آید، امکان ماندگاری آن و انتقالش به نسل‌های آینده، صرف‌نظر از کارشکنی‌های آگاهانه، به خوبی امکان پذیر است. شایعه‌ها و درگوشی‌ها، هرمقدار هم نفرت‌انگیز و دشمنانه‌باشد، آرام‌آرام فروکش می‌کند و نسل‌های آینده، چندان نشانی از چنان احساسات خشن، تند و سازش ناپذیر نسل‌های پیشین را در برابر خود نمی‌بیند. گفته‌های این یک یا آن یک ممکن‌است برخی را به گونه‌ای دیگر متقاعدکند اما اسناد تاریخی، می‌تواند بر همه‌ی این گفته‌ها سایه بیندازد. در آن صورت، یگانه کسی که می‌تواند در پیشگاه تاریخ، خود را از هرگونه ستمی بر مردم مبرا بداند، ضحاک‌است. این، شاید آخرین چاره‌جویی شاه آشفته‌سر و نومید ایران‌زمین باشد.

ادامه دارد

.................................................

5/

چنان بُــــد که ضحاک جــادوپرست

از ایــــران به جــان تو یـازید، دست

پــدرت آن گـــران‌مایه مــــردِ جـوان

فــــداکرده پیش تـــو، روشن روان

 

اَبـــَر کِتفِ ضحـــاک جـــادو دو مــار

بِـــرُست و بــــرآورد از ایـــران دِمار

سرِ بــــــابت، از مـــغز پــــرداخـتند                      بابَت= پدرت/باب=پدر

هــــمان اژدها را خــــورش ساختند

 

سرانــــجام رفتــــم سوی بیشه‌ای

که کس را نه زان بیشه، اندیشه‌ای

یــکی گاو دیــــدم چـــو خرّم بـــهار

سراپـــای، نـــیرنگ و رنـــگ و نــگار

 

نـــگهبان او، پـــای کــرده بـــه کَش

نشسته بـــه بیشه درون، شاه‌فَش

بـــــــدو دادمـــت روزگــــــاری دراز

هـــمی پروریدت بـــه بر، بـــر به ناز

 

ز پــستان آن گـــاو طاووس رنـــــگ

بــــرافــــراختی چـــــون دلاورپلنگ

سرانـــجام زان گـــاو و آن مَـــرغزار

یـــکایـــک خـــبـرشد سوی شهریار

 

زبیشه بـــبُـــردم تُـــــرا نـــــاگــهان

گـــریـــزنده زایــوان و از خان و مان

بـــیامد بکـــُشت آن گــــران‌مایه را

چــــنان بی‌زبـــان، مــهربان دایه را

 

فـــریدون چــو بشنید، بگشادگوش

زگفتار مـــادر بـــرآمد بـــــه جـوش

دلش گشت پُـــردرد و سر پُر زکین

بـــه ابــــرو زخـــشم اندرآورد چین

 

بـدو گفت مادر، که این رای نیست

تُرا با جهان، سر به سر پای نیست

چــــوخواهد ز هر کشوری صدهزار

کــــمربسته، او را کُنـَـــد کـــــارزار

 

جــــز اینست آیــــین پیــوند و کین

جـــهان را به چشم جـــوانی مبین

جلد 1/ ص 60 و 61

 

6. کاوه آهنگر در سنگلاخ اعتراض

1/

یکی محضر اکنون بـــبایـد نوشت

که جز تخم نیکی، سپهبُد نکِشت

نـــگوید سخن جــز همه راستی

نخواهد به داد انــدرون، کاستی

جلد 1 / ص 62

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.