چنان که تاریخ و افسانه نشان میدهد، خوابهایی از این دست، آنهم جاری در جان بازیگران اصلی صحنه های تاریخ ، آرامشهای قبل از توفانند. ضحاکِ دگردیسیگرفته، دیگر نه توان ادامهی کار دارد و نه مردم خواهان ادامهی حاکمیت اویند. اما با وجود این، یگانه راه رهایی برای او، بازهم تلاش برای جلوگیری از چیزیاست که قطعاً آمدنیاست. کمی دیرتر و یا کمی زودتر. آیا فریدون شورشگری بیتباراست که از میان هزاران تن مردم خشمگین، ناگهان سربرکشیدهاست تا «ساز»ی دیگر به صدا درآوَرَد یا موجودیاست که شخصیت اجتماعی و سیاسی او، در بستر افت و خیزهای جامعهی زندهی دوران، شکل گرفتهاست؟ آیا مردم، صرف نظر از دوران های خاص، میتوانند به چنان چهرههای ناشناختهای اعتمادکنند؟
واقعیت آنست که تجربهی جنبشهایی از این دست، چه در قالب افسانه و چه در قالب واقعیت، نشان داده است که مردم، گاه در زمان بسیار کوتاهی، چنان به فردی گمنام و سربرآورده از تاریکی دل میبندند که انگار او را از دیرباز به جا میآوردهاند و ورقههای آزمون اعتماد و شایستگی وی را فراروی خود دارند. چنین دلبستنی، غالباً خطرناک و همیشه دارای نتایج ویران گری بودهاست. هجوم مردم به چنین شخصیتهایی، منطق مردان اندیشه را در زیر پا لگد مال می کند و هرگونه عاقباندیشانگی خردمندانه را به سُخره میگیرد. ما عملاً دیدهایم که ضحاک، همین تجربه را از سر گذرانده است. چه جای آنست که فریدون از سر نگذراند. ما که در این سوی دیوار تاریخ ایستادهایم، میبینیم که مردم به فریدون آینده اعتماد میکنند تا او ضحاک را از برابر نگاهشان دورسازد. ضحاکی فرسوده و فاسد، ضحاکی ازهم پاشیده و میرنده. از طرف دیگر، تلاش نیروهای ضحاک برای جلوگیری از تولد فریدون، چنان زمینهی به هم پیوستگی ملی را تقویت میکند که تلاش جلوگیرندهی آنان، عملاً بدل به تلاشی جلوبرنده میگردد.
از دیگر سو، آنکه باید زائیدهشود تا زمام ملک و ملتی از هم گسیخته را دردستگیرد، باید که در همهچیز، سرآمدباشد. قبل از همه، فرّ شاهنشهی، پیشاپیش در چهرهی او نمایان گشتهاست. در سبد آرزومندیهای ملتهایی که بیشتر از دیگر اقوام در معرض شکست و پیروزی، نومیدی و امید قراردارند، همیشه آنکه میآید، محصول از پیش آمادهای تلقی میگردد. او در روند تکاملی خویش، ویژگیهای یک رهبر را به خود نمیگیرد. او اصولاً رهبر، زاییده شدهاست و یا باید زاییدهشود. در غیر این صورت، چگونه میتوان در کودکی که هنوز چپ و راست خویش را نمیشناسد، فرّ شاهنشهی درخشیدنگیرد. این فرّ شاهنشهی چیست که ملتها نه تنها شیفته و فریفتهی آنند بلکه در آن طلسمی میبینند که به سادگی قابل شکستن هم نیست1.
پدر فریدون «آبتین» و مادرش «فَرانَک» سخت تحت پیگیرد مأموران ضحاکی هستند. در همین گیر و دارها، سرانجام، روزی آبتین به جرم پدر فریدون بودن، به دست مأموران شاه کشته میشود2. فرانک چاره را درآن میبیند که فرزند را از مهلکه برهاند. او با کودک خردسال خویش، راهی بیابان میشود تا جایی برای مخفیشدن از دست مأموران ضحاک بیابد. وی فریدون را در کشتزاری به مرد غریبهای میسپارد که صاحب گاوی است شیرده. برای فرانک همین که آن مرد از ضحاکیان نیست، کافیاست. مهم آن نیست که نقش او به عنوان نگهبان آن مزرعه، تا چه حد به واقعیت نزدیکاست و اصولاً او چگونه انسانیاست. در مسیر تکاملی رویدادها، وقتی کسی از دشمن بزرگ به جایی پناه میبرد، اگرچه آن جا، دشمن کوچک خانه کرده باشد، باز مجال رهایی و نفسکشیدن هست. دشمن کوچک، تهدید آنی نیست. ممکن است آتی باشد. در چنان دقایقی که بودن و نبودن انسان به مویی بسته است، چنان گشایشهایی، زندگی ساز است. شگفت آن که صاحب آن مزرعه و یا نگهبان مورد نظر، تنها یک گاو شیرده دارد. گاوی که تقدیر در ستیز با ارادهی ضحاک، همهچیز را فراهم آوردهاست تا آن کودک که شاه آیندهی ایرانزمین و پدر «سَلم» و «تور» و «ایرج» میشود، از گرسنگی و مرگ رهایییابد.
ادامه دارد
............................
1/
خُـــجسته فــریدون ز مادر بزاد
جـــهانرا یکی دیـــگر آمد نـهاد
بـــبالیــد بـــر سان سرو سهی
همی تـافت زو، فرّ شاهنشهی
جـــهان جوی با فرّ جــمشیدبود
بــه کردار، تـــابنده خورشیدبود
جـــهان را چــو بـاران ببایستگی
روانرا چو دانش به شایستگی
جلد 1/ ص 57
2/
فــریدون کـــه بودش پدر آبتین
شده تنـــگ بـرآبتین بــر، زمین
گریـزان و از خویشتن گشتهسیر
به آویخت نـاگـــاه بـــرکامِ شیر
از آن روزبـــانـــان نــاپـــاک مَرد
تنی چـــــند روزی بدو بـازخورد
گرفتند و بــــردند بسته چو یوز
بــراو بــر سر آورد ضحاک، روز
جلد 1/ ص 57 و 58
اما اخترشناسان، پیشاپیش، خواب شوم شبانهی وی را به وجود فریدون، پدرش و گاو شیرده گره میزنند. نکتهی شگفت از نگاه ضحاک، آنست که او حتی پیشاپیش درمییابد که گرز گاوسر فریدونی که بر سر وی فرود خواهد آمد، یادگار خاطرهای است که فریدون در دوران کودکی خویش، زمانی که از نگاه مأموران ضحاکی، پنهان میزیسته، با گاو مورد نظر داشتهاست. او از شیر همان گاو تغذیه میکرده و به همین جهت به چنان جرمی، توسط مأموران ضحاک کشته شدهاست. فریدون، برآن سرست تا انتقام مرگ او را نیز از ضحاک بگیرد. شنیدن چنان تعبیری از زبان نمایندهی تعبیرگران و اخترشناسان، برای ضحاک، چیزی فراتر از هضم انسانی است. فشار روحی حاصل از آن سرنوشت شوم، سالها پیشتر از آنچه باید به وقوع بپیوندد، ضحاک را از درون متلاشی کردهاست. شاه ایران ناگهان بیهوش برزمین میافتد. چنان به نظر میرسد که فریدون، قبل از آن که به دنیا بیاید، انتقام روحی خویش را از ضحاک گرفتهاست. اطرافیان شاه، او را به هوش میآورند و شاه، آرام آرام، در مییابد که بر وی چه گذشتهاست. از آن لحظه، ضحاک تمام تلاش خویش را به کار میبرد تا نگذارد تقدیر شوم، نقشهی خویش را عملیسازد.
5. فریدون در عرصهی هستی
فریدون، مشت درشت تاریخ نیست. او زاده میشود تا در بافت یک حرکت تاریخی قراربگیرد. فریدون، حاصل آرزومندیهای انسانی است نه برای انتقام بلکه برای تغییر. فریدون، انسان برگزیدهای نیست که مأموریتی پیامبرگونه داشتهباشد. او در بستر تاریخ، فرایندی از همهی نومیدیها و امیدهاست که جان انسانها را به بازی گرفتهاست. انسانهایی که در آغاز یک جنبش اجتماعی، آرزومندیهای عمیقتر و بهتری داشتند اما به جای آن، چیزی نصیبشان شد که هرگز در خوابهای بَختکی خویش نیز، چنان تصوری را در سر نمیپروراندند. ضحاک، گذشته از آنکه در آغاز کار چگونهبوده و با چه اندیشههایی کلنجار میرفته اما سرانجام چنان میشود که وجود او برای مُلک و ملت، غیر قابل تحمل میگردد. بدین جهتاست که مرگ او و مرگ نظام بیمار و میکربی او فرارسیدهاست.
اینبار نیز مردم، همانند روزگارِ غروبِ ستارهی بخت جمشید که نمیدانستند «که» را و «چه» را میخواهند، امروز نیز وضع برهمان منوالاست. مردم در آن هنگام، هنگامهی سقوط جمشد، فقط فریاد برمیآوردند که «که» و «چه» را نمیخواهند. این مردم، بعد از هزار سال، از نظر رشد فرهنگی و اجتماعی در همان جایی ایستادهاند که در اواخر حاکمیت جمشیدی ایستادهبودند. باید آشکارا گفت این مردم نه از مردمان سرزمینهای دیگر کم استعدادترند و نه هوشیارتر. اینان با همهی تفاوتهای اسمی، نژادی، زبانی و فرهنگی، انسانهای مشابهی هستند که حتی رفتارهایشان را میتوان در خطوط منحنی رفتارسنجانه، رونوشت برابر با اصل تلقیکرد.
مسأله آنست که همهی این ماجراهای ریز و درشت، گذشته از قیام مردم، سرنگونی یک فرد برجسته که در رأس کارهاست و جانشین کردن یک فرد برجستهی تازه نفس و ظاهر نیازمودهی دیگر، مو به مو تکرار میشود. خاورمیانه و خراسان، سرچشمهی حرکت، مبارزه برای آب و نان و فائق آمدن بر طبیعت خشن و گاه نامهرباناست. کمی آب، خشکبودن زمین، آفتاب سوزان، زیادی جمعیت و زیاده خواهی رهبران به قیمت گرسنه نگاهداشتن مردم، بیشتر اوقات، سرچشمهی درگیریها، تجاوزها، جنگها و کشتارهاست. جالب آنست که معمولاً عنصر «خواب» و پیشبینی و پیشگویی آینده، بخشی از تنشهای این دورانهاست. چه دورانهایی که یکباره تن به افسانه میساید و چه دورانهایی که جزو تاریخ به شمار میرود و میتوان کم یا زیاد، برای آن، حتی اسناد معتبر فراهم ساخت.
همچنان که هرودُت تاریخ نویس یونانی از خواب پدر بزرگ کوروش به نام «آستیاگ/Astiag» نام میبرد که دوبار از حضور چنان شخصیتی که در آینده، به نام «کوروش» برتخت شاهی مینشیند، خبردادهاست. بار اول خوابدید که از شکم دخترش سیلابی راهافتاده که تمام آسیا را در برگرفتهاست. بار دوم خواب درختی را دید که از شکم دخترش روییده و شاخ و برگش بازهم بر تمام آسیا سایهانداختهاست. البته مُغان تعبیرگر هرگز نگفتند که چرا بار اول، خواب سیلاب را دیدهاست و بار دوم خواب درخت را. خواب اول، ویرانگر است و خواب دوم آبادگر. «آستیاگ» از هیچکدام آنها به اندیشه فرو نرفت که چرا خواب آغازین چنان بوده و خواب دومین چنین. هرچند خواب دومین، در عمل همان درختی شده است که آستیاگ از آن هراس داشت.
خواب ضحاک نیز بر همین پایه قرار دارد. ظاهراً خوابها چنان دیده میشوند که انگار، نیروهای غیبی، آگاهانه جانب شخص خواب دیده را دارند که پیشاپیش به وی خبر میدهند. شخص خواب دیده در این بُرشهای تاریخی، معمولاً شخصی است که به پایان حاکمیت خویش نزدیک است. مردم دیگر از وی خستهاند و او را نمیخواهند. نتیجهی سادهدلانه از این ماجرا آنست که نیروهای غیبی غالباً طرفدار زورگویان و ستمگرانند. هیچگاه شنیده نشدهاست که نیروهای مخالف، یعنی هخامنشیان آینده، خوابی دیدهباشند که تعبیرش سرنگونی سلطنت مادها باشد. حتی در مورد ضحاک نیز، این اوست که خواب اخطارکننده را میبیند نه نیروهای مخالف. حتی فرعون نیز خواب اخطارکننده و بیدارباش میبیند اما موسائیان آینده، از دیدن چنان خوابهایی محرومند. تا آنجا که من دیدهام، حتی یک مورد نبودهاست که مخالفان، چنان خوابی دیدهباشند. شگفت آنکه چه در دنیای افسانه و چه در دنیای تاریخ، شاهان و حاکمان، حتی یکبار به این اندیشه نیفتادهاند که با کارهای پیشگیرانهی مخالفپرورخویش، فضای جامعه را متشنج نکنند و زمینه را برای رشد چیزی که از آمدنش هراسدارند، بیش از پیش آماده نسازند. مولوی ماجرای فرعون را به خوبی باز میگوید. هرچه را که او ظاهراً میدوخت، در عمل پاره میکرد.
جـــهد فـرعونی چو بی توفیق بود
هرچـه او میدوخت آن تفتیق بود تفتیق=پارهکردن، شکافتن
از منجّم بــود در حُکمش هــــــزار
وز مُعبّر نـــیز و ساحر بـــی شمار
مَقدم مـوسی نـــمودندش بخواب
که کند فرعون و مُلکش را خــراب
با مُعَّبّر گــفت و بـــا اهل نـــجــوم
چون بود دفع خیال و خـواب شوم
جــمله گفتندش کــه تدبیری کنیم
راه زادن را چــــو رَهزَن مـــیزنیم
ادامه دارد
پادشاهی ضحاک تا 960 سال دوام میآورد. با همهی ارقام و اعداد باورنکردنی، باید نکاتی از این دست را در باور اساطیری خویش، به سادگی پذیراباشیم. در طول این سالها، ظاهراً «اَرمایِل» و «گَرمایل» توفیق مییابند که روزانه، دستِ کم یک نفر را از مرگ نجاتدهند. ضحاک در خلال این سالها، میبایست وجود ماران و حتی تحقیر حاصل از حضور آنان را بر شانههای خویش تحملکند. چگونه میتوان مرد قدرتمند یک سرزمینبود اما لحظهای امکان با خود بودن را به دلیل چنان موجوداتی در سفر و حَضَر نداشت؟ چگونه میتوان همزمان هم در اوج عزتبود و هم در قعر تحقیر و ذلت؟ آیا برای مردی چون او، این همه تحقیر و رنج دیرسال، کفایت نمی کردهاست؟ چگونه میتوان با آن همه خواری و رنج دمساز بود و برکسی خشم نگرفت؟ آیا ضحاک میتوانستهاست در ردیف استثناهای تاریخ و بشریت باشد؟ بررسی این رنج دیرسال، آنهم برای انسانی که قبل از گرفتارشدن به چنان رنج و تحقیر بزرگ، جوانی خام و «گناهناکرده»بوده، از جلوههای شگفت افسانه و تاریخاست.
درست در اوج چنان گیر و داری، ضحاک، شبی گرفتار یکی از ابلیسیترین خوابهای خویش میشود. شاید اگر لذت قدرت و شادی لحظههایی معین در زندگی او وجود نداشت، او هرگز نمیتوانست با وجود داشتن چنان مارانی برشانههایش، چنان عمر دراز داشتهباشد. آن لحظههای معین، زمانی بوده که او به عنوان شاه ایرانزمین، از ستایشهای پیرامونیان خویش، نوازش میدیدهاست. تردیدنیست که این خواب آشفتهسرانه، نخستین خواب پر اضطراب و گزندهی او نبودهاست. چه بسا قبل از آن، خوابهای دیگری، تا همین درجه شوم، سنگین و آزاردهنده، بر وی جاری شدهباشد. شاید تفاوت این خواب با خوابهای گذشته در آن است که اینک او، مردی است سالمند، جهاندیده، آزرده خاطر و خسته. آزرده خاطر از سرنوشت نابهنجاری که آن همه سال، نه در آستانهی در، که در درون خانه، بر شانههای وی، پا کوبیدهاست. گذشته از آن، مردم نیز از وی خسته و متنفرند. برای آنان، چه جای کاویدن در سرنوشت مردی است که از جهت روییده شدن مارانی گرسنه بر شانههایش، منحصر به فرد است. مردمی که کم یا زیاد، داغی به دل دارند.
در آن شب که او در کنار «اَرنَواز/Arnavaz» دخترجمشید خوابیدهبود، در خواب، جوانی را میبیند که با گُرزگاوسر به جنگ او آمدهاست. آن جوان، ضحاک را از کاخ شاهی بیرون میراند و با خواری، در کوه دماوند به زنجیر میکشد7. ضحاک آسیمهسر از خواب برمیخیزد. باورکردنیاست که چنان رؤیای شومی، توانستهباشد، از میان نگهبانان کاخ سلطنتی عبورکند و در تاریکی شوم شبانه، آرامش او را تبدیل به توفانکند. اینک در درون او، چیزی در حال درهمشکستناست. طبیعیاست که او حال خویش را نمیفهمد. در چنان وضع و حالی، وی نیاز به همدلی و نوازش دارد. اَرنَواز او را مینوازد و به وی تسلا میدهد. اما خوابی که برضحاک جاری شده، چنان گزنده و سنگیناست که او چنان تسلاهایی را دوای درد خویش نمییابد. ارنواز به وی میگوید که اگر این خواب، حتی بازتاب واقعی فاجعهای در زندگی او باشد، از آنگونه موردها نیست که وی نتواند در عمل از پس دفع آن برآید. صد البته لازماست که جزئیات این خواب، با دقت مورد بررسی قرارگیرد تا بتواند برای مقابله با آن، چارهای عملی بیندیشد.
ضحاک برآن میشود تا نخست به اخترشناسان و تعبیرگران خواب در دربار خویش متوسلگردد و نظر آنان را در این زمینه بخواهد. آنان قبل از آنکه به واقعیت دل بستهباشند، دوست دار مصلحتند. برای آنها، حفظ مقام و جان، در درجهی اول اهمیت قراردارد. چه ضحاک بماند و چه برود، مهم آنست که خطری زندگی آنان را تهدید نکند. ستارهشناسان دربار، در خواب ضحاک، هرچه میبینند، شومیاست و تاریکی. از این رو، وقتگذرانی و سکوت را عاقلانهتر میبینند. اما ضحاک، چنان نا آراماست که کمتر از پاسخ قطعی، آن هم پاسخی که آرامش درون را به وی بازگرداند، رضایت نمیدهد8.
ضحاک بیقرار است. آیندهی او در گرو تعبیر خوابیاست که در درون وی توفان به پا کردهاست. او آرزومند آنست که تعبیرگران دربار، چنان تعبیری از خواب او ارائهدهند که حتی واقعیتهای تلخ زندگی را به کلی دگرگونسازد. از سوی دیگر، تعبیرگران، چنان میان بیم جان و بیان واقعیت سرگردانند که حال و روز آنان، کمتر از حال و روز ضحاک، تیره و تار نیست. سرانجام، آنان، فردی را از میان خویش برمیگزینند تا تعبیر خواب شاهانه را به او ارائهدهد. نمایندهی اخترشناسان، جرأت و توان آن را ندارد که بیمقدمه، به بیان تعبیر چنان خواب شومی بپردازد. به همین جهت، نخست سخنان خود را خطاب به شاه ایران، اینگونه شروع میکند:«پیش از شاه ایران، شاهان دیگری نیز بودهاند که سالها سلطنت کرده اما سرانجام، تن به واقعیت تلخ سرنوشت داده و زندگی را بدرود گفتهاند. از اینرو، باید برای پذیرش سرنوشت قطعی، آمادگی لازم را داشت. جوانی که در خواب بر شاه ایران ظاهرشده، شخصیاست به نام فریدون. او خواهد آمد و تاج و تخت شاهی را بازخواهدگرفت. از طرف دیگر، شاه ایران نباید برای این موضوع نگرانباشد. زیرا چنین فردی، هنوز از مادر زاییده نشدهاست. اما اگر او زادهشود و بماند و ببالد، در جوانی و برومندی، سراغ شاه ایران را خواهدگرفت و با گُرزگاو سر خویش، او را به زانو درخواهدافکند و سپس به بند و زنجیر خواهدکشید9.»
ضحاک از نمایندهی اخترشناسان میپرسد:«آیا میدانید که انگیزهی او و کینهاش، ریشه در کجا دارد؟ نمایندهی اخترشناسان پاسخ میدهد:«هیچ کاری بدون انگیزه نیست. واقعیت آنست که پدر او به دست ضحاک کشته خواهدشد و همین نکته، او را واخواهدداشت تا انتقام مرگ او را از شاه ایران بازستاند10.» برای ضحاک باورکردنی نیست که سرنوشت، دست به قصاص قبل از جنایت بزند. شگفت آنکه مردمی که جان فرزندانشان قربانی مارانشده، به خواب او راه ندارند اما کسی که هنوز از دست وی آسیبی ندیده، شبانه، خواب او را بدل به کابوسی دردناک میسازد. برای ضحاک باورکردنی نیست که در خواب خویش، باید تاوان مرگ پدر کسی را بپردازد که فرزندش فریدون نامدارد. این در حالیاست که هنوز نه فریدونی از مادر زاده شده و نه حتی پدر فریدون پا به عرصهی هستی گذاشتهاست.
اخترشناسان دربار، پیشاپیش، خواب شوم شبانهی وی را به وجود این پدر و پسرگره میزنند. نکتهی شگفت از نگاه ضحاک، آنست که او حتی پیشاپیش درمییابد که گرز گاوسر فریدونی که بر سر وی فرود خواهد آمد، یادگار خاطرهای است که فریدون در دوران کودکی خویش، با این گاو شیرده داشتهاست. او در آن هنگام، از نگاه مأموران ضحاکی، پنهان میزیسته و به همین جهت از شیر همین گاو تغذیه میکردهاست. جرم وی آن بوده که از شیر آن گاو برای گذران زندگی روزانه، استفاده می کردهاست. خشم مأموران ضحاکی نیز ریشه در همین استفادهکردن داشتهاست. اینک فریدون، برآن سرست تا انتقام مرگ او را نیز از ضحاک بگیرد11. شنیدن چنان تعبیری از زبان نمایندهی تعبیرگران و اخترشناسان، برای ضحاک، چیزی فراتر از هضم انسانی است. فشار روحی حاصل از آن سرنوشت شوم، سالها پیشتر از آنچه باید به وقوع بپیوندد، ضحاک را از درون متلاشی کردهاست. شاه ایران ناگهان بیهوش برزمین میافتد. چنان به نظر میرسد که فریدون، قبل از آن که به دنیا بیاید، انتقام روحی خویش را از ضحاک گرفتهاست. اطرافیان شاه، او را به هوش میآورند و شاه، آرام آرام، در مییابد که بر وی چه گذشتهاست. از آن لحظه، ضحاک تمام تلاش خویش را به کار میبرد تا نگذارد تقدیر شوم، نقشهی خویش را از طریق زادن فریدون، کشتن پدر او و حتی کشتن گاوی که به وی شیرخواهدداد، عملیسازد12.
ادامه دارد
..............................
7/
در ایـــوان شاهی شبی دیـــریاز
بـــه خــواب اندرون بــود با ارنواز
چـــنان دیـــد کـز کاخ شاهنشهان
سهجــنگی پـــدید آمدی نــاگهان
دو مِهتر، یـــکی کِهتر انــدر مـیان
بــــه بـــالای سرو و بــه فرّ کیان
کـــمربستن و رفـــتن شاهــــوار
بــه چنگ اندرون، گُرزهی گاوسار
دمان پیش ضحاک رفتی بـه جنگ
نــهادی بـــه گردن برش، پـالهنگ
هــمی تــاختی تــا دمـــاونـدکوه
کشان و دوان از پس، انــدر گروه
بـــه پـــیچید ضحاک بـــیــــدادگر
بـــه درّید از هـــول، گــفتی جگر
جلد 1/ ص 53 و 54
8/
لب موبـــدان خشک و رخساره تـر
زبــــان پُـــر زگــــفتار بــــا یـــکدگر
کــه گـــر بودنی بـــازگوییم راست
به جانست پیکار و جان بیبهاست
و گـــر نشنود بــــودنیهـا دُرُست
بباید هماکنون زجـان دستشُست
سه روز انــــدریـــن کارشد روزگار
سخن کس نیــــارست کرد آشکار
جلد 1/ ص 55 و 56
9/
از آن نــــامــــدارانِ بسیارهــــوش
یـــکیبـــود بـــینادل و تیــــزگوش
خــــردمند و بــــیدار و زیرک به نام
کــــزان موبدان، او زدی پیش، گام
دلش تـــنگتـــر گشت و ناپاکشد
گشاده زبـــان، پیشِ ضحاک شـــد
بـــدو گفت پـــردختهکن سر زِبــاد
کـــه جـز مرگ را، کس زِ مادر نزاد
جــــهاندار، پیش از تــو بسیاربـود
کــه تــــخت مَـهی را سزاواربــود
فــراوان، غـم و شادمـانی شمرد
بـــرفت و جهان دیـــگری را سپرد
کسی را بُوَد زین سپس تـخت تو
بـــه خاک انـدرآرَد سر و بـختِ تو
کـــجا نـــامِ او آفــــریدون بُـــــوَد
زمـــین را سپـــهری همایون بُوَد
هنـــوز آن سپــــهبُد زمـــادر نَزاد
نـیــــامد گـــه پرسش و سردباد
چــــو او زایـــد از مــــادر پُــرهنر
بــسان درختــــی شود بـــــارور
زنــد بـــر سرت، گُرزهی گاوسار
بــــگیردت زار و ببنـــــددت خوار
جلد 1 / ص 56
10/
بـــدوگــــفت ضحاک نـــــاپاکدین
چــرا بنددم، از منش چیست کین
دلاور بـــدو گــــفت گـــر بــخردی
کسی بـــی بـــهانه نسازد بــدی
بــرآید به دست تــو هوش پدرش
از آن درد گردد پُر از کینه، سرش
جلد 1/ ص 56 و 57
11/
یــــکی گاو پــُرمایه خواهد بُدَن
جهانجوی را خواهدشدن، بُدَن
تبهگردد آن هم به دست تـو بر
بدین کینکشد، گُرزهی گـاوسر
جلد 1/ ص 57
12/
چــو بشنید ضحاک، بُگشادگوش
زتخت اندرافتاد و زو رفت هوش
گـــرانمایه از پیشِ تـــختِ بـــلند
بــــتابید روی از نــــهیبِ گــــزند
چــــو آمد دلِ نــــامور، بــازجای
بــــه تخت کیان، انـدر آورد پـای
نشان فــــریدون بــه گرد جهان
هـمی بازجست، آشکار و نـهان
نـه آرام بودش نه خواب و خورد
شـــده روز روشن بـــرو لاژورد
جلد 1 / ص 57