ضحاک در چشم‌انداز یک تعبیر (22)


پادشاهی ضحاک تا 960 سال دوام می‌آورد. با همه‌ی ارقام و اعداد باورنکردنی، باید نکاتی از این دست را در باور اساطیری خویش، به سادگی پذیراباشیم. در طول این سال‌ها، ظاهراً «اَرمایِل» و «گَرمایل» توفیق می‌یابند که روزانه، دستِ کم یک نفر را از مرگ نجات‌دهند. ضحاک در خلال این سال‌ها، می‌بایست وجود ماران و حتی تحقیر حاصل از حضور آنان را بر شانه‌های خویش تحمل‌کند. چگونه می‌توان مرد قدرتمند یک سرزمین‌بود اما لحظه‌ای امکان با خود بودن را به دلیل چنان موجوداتی در سفر و حَضَر نداشت؟ چگونه می‌توان هم‌زمان هم در اوج عزت‌بود و هم در قعر تحقیر و ذلت؟ آیا برای مردی چون او، این همه تحقیر و رنج دیرسال، کفایت نمی کرده‌است؟ چگونه می‌توان با آن همه خواری و رنج دمساز بود و برکسی خشم نگرفت؟ آیا ضحاک می‌توانسته‌است در ردیف استثناهای تاریخ و بشریت باشد؟ بررسی این رنج دیرسال، آن‌هم برای انسانی که قبل از گرفتارشدن به چنان رنج و تحقیر بزرگ، جوانی خام و «گناه‌ناکرده»‌بوده، از جلوه‌های شگفت افسانه و تاریخ‌است.

 

درست در اوج چنان گیر و داری، ضحاک، شبی گرفتار یکی از ابلیسی‌ترین خواب‌های خویش می‌شود. شاید اگر لذت قدرت و شادی لحظه‌‌هایی معین در زندگی او وجود نداشت، او هرگز نمی‌توانست با وجود داشتن چنان مارانی برشانه‌هایش، چنان عمر دراز داشته‌باشد. آن لحظه‌های معین، زمانی بوده که او به عنوان شاه ایران‌زمین، از ستایش‌های پیرامونیان خویش، نوازش می‌دیده‌است. تردیدنیست که این خواب آشفته‌سرانه، ‌نخستین خواب پر اضطراب و گزنده‌ی او نبوده‌است. چه بسا قبل از آن، خواب‌های دیگری، تا همین درجه شوم، سنگین و آزاردهنده، بر وی جاری شده‌باشد. شاید تفاوت این خواب با خواب‌های گذشته در آن ‌است که اینک او، مردی است سالمند، جهان‌دیده، آزرده خاطر و خسته. آزرده خاطر از سرنوشت نابهنجاری که آن همه سال، نه در آستانه‌ی در، که در درون خانه، بر شانه‌های وی، پا کوبیده‌است. گذشته از آن، مردم نیز از وی خسته و متنفرند. برای آنان، چه جای کاویدن در سرنوشت مردی است که از جهت روییده شدن مارانی گرسنه بر شانه‌هایش، منحصر به فرد است. مردمی که کم یا زیاد، داغی به دل دارند.

 

در آن شب که او در کنار «اَرنَواز/Arnavaz» دخترجمشید خوابیده‌بود، در خواب، جوانی را می‌بیند که با گُرزگاوسر به جنگ او آمده‌است. آن جوان، ضحاک را از کاخ شاهی بیرون می‌راند و با خواری، در کوه دماوند به زنجیر می‌کشد7. ضحاک آسیمه‌سر از خواب برمی‌خیزد. باورکردنی‌است که چنان رؤیای شومی، توانسته‌باشد، از میان نگهبانان کاخ سلطنتی عبورکند و در تاریکی شوم شبانه، آرامش او را تبدیل به توفان‌کند. اینک در درون او، چیزی در حال درهم‌شکستن‌است. طبیعی‌است که او حال خویش را نمی‌فهمد. در چنان وضع و حالی، وی نیاز به همدلی و نوازش‌ دارد. اَرنَواز او را می‌نوازد و به وی تسلا می‌دهد. اما خوابی که برضحاک جاری شده، چنان گزنده و سنگین‌است که او چنان تسلاهایی را دوای درد خویش نمی‌یابد. ارنواز به وی می‌گوید که اگر این خواب، حتی بازتاب واقعی فاجعه‌ای در زندگی او باشد، از آن‌گونه موردها نیست که وی نتواند در عمل از پس دفع آن برآید. صد البته لازم‌است که جزئیات این خواب، با دقت مورد بررسی قرارگیرد تا بتواند برای مقابله با آن، چاره‌ای عملی بیندیشد.

 

ضحاک برآن می‌شود تا نخست به اخترشناسان و تعبیرگران خواب در دربار خویش متوسل‌گردد و نظر آنان را در این زمینه بخواهد. آنان قبل از آن‌که به واقعیت دل بسته‌باشند، دوست دار مصلحتند. برای آن‌ها، حفظ مقام و جان، در درجه‌ی اول اهمیت قراردارد. چه ضحاک بماند و چه برود، مهم آنست که خطری زندگی آنان را تهدید نکند. ستاره‌شناسان دربار، در خواب ضحاک، هرچه می‌بینند، شومی‌است و تاریکی. از این رو، وقت‌گذرانی و سکوت را عاقلانه‌تر می‌بینند. اما ضحاک، چنان نا آرام‌است که کمتر از پاسخ قطعی، آن هم پاسخی که آرامش درون را به وی بازگرداند، رضایت نمی‌دهد8.

 

ضحاک بی‌قرار است. آینده‌ی او در گرو تعبیر خوابی‌است که در درون وی توفان به پا کرده‌است. او آرزومند آنست که تعبیرگران دربار، چنان تعبیری از خواب او ارائه‌دهند که حتی واقعیت‌های تلخ زندگی را به کلی دگرگون‌سازد. از سوی دیگر، تعبیرگران، چنان میان بیم جان و بیان واقعیت سرگردانند که حال و روز آنان، کمتر از حال و روز ضحاک، تیره و تار نیست. سرانجام، آنان، فردی را از میان خویش برمی‌گزینند تا تعبیر خواب شاهانه را به او ارائه‌دهد. نماینده‌ی اخترشناسان، جرأت و توان آن را ندارد که بی‌مقدمه، به بیان تعبیر چنان خواب شومی بپردازد. به همین جهت، نخست سخنان خود را خطاب به شاه ایران، این‌گونه شروع می‌کند:«پیش از شاه ایران، شاهان دیگری نیز بوده‌اند که سال‌ها سلطنت کرده‌ اما سرانجام، تن به واقعیت تلخ سرنوشت داده و زندگی را بدرود گفته‌اند. از این‌رو، باید برای پذیرش سرنوشت قطعی، آمادگی لازم را داشت. جوانی که در خواب بر شاه ایران ظاهرشده، شخصی‌است به نام فریدون. او خواهد آمد و تاج و تخت شاهی را بازخواهدگرفت. از طرف دیگر، شاه ایران نباید برای این موضوع نگران‌باشد. زیرا چنین فردی، هنوز از مادر زاییده نشده‌است. اما اگر او زاده‌شود و بماند و ببالد، در جوانی و  برومندی، سراغ شاه ایران را خواهدگرفت و با گُرزگاو سر خویش، او را به زانو درخواهدافکند و سپس به بند و زنجیر خواهدکشید9

 

ضحاک از نماینده‌ی اخترشناسان می‌پرسد:«آیا می‌دانید که انگیزه‌ی او و کینه‌اش، ریشه در کجا دارد؟ نماینده‌ی اخترشناسان پاسخ می‌دهد:«هیچ کاری بدون انگیزه نیست. واقعیت آنست که پدر او به دست ضحاک کشته خواهدشد و همین نکته، او را واخواهدداشت تا انتقام مرگ او را از شاه ایران بازستاند10.» برای ضحاک باورکردنی نیست که سرنوشت، دست به قصاص قبل از جنایت بزند. شگفت آن‌که مردمی که جان فرزندانشان قربانی ماران‌شده، به خواب او راه ندارند اما کسی که هنوز از دست وی آسیبی ندیده، شبانه، خواب او را بدل به کابوسی دردناک می‌سازد. برای ضحاک باورکردنی نیست که در خواب خویش، باید تاوان مرگ پدر کسی را بپردازد که فرزندش فریدون نام‌دارد. این در حالی‌است که هنوز نه فریدونی از مادر زاده شده و نه حتی پدر فریدون پا به عرصه‌ی هستی گذاشته‌است.

 

اخترشناسان دربار، پیشاپیش، خواب شوم شبانه‌ی وی را به وجود این پدر و پسرگره می‌زنند. نکته‌ی شگفت از نگاه ضحاک، آنست که او حتی پیشاپیش درمی‌یابد که گرز گاوسر فریدونی که بر سر وی فرود خواهد آمد، یادگار خاطره‌ای است که فریدون در دوران کودکی خویش، با این گاو شیرده داشته‌است. او در آن هنگام، از نگاه مأموران ضحاکی، پنهان می‌زیسته و به همین جهت از شیر همین گاو تغذیه می‌کرده‌است. جرم وی آن بوده که از شیر آن گاو برای گذران زندگی روزانه، استفاده می کرده‌است. خشم مأموران ضحاکی نیز ریشه در همین استفاده‌کردن داشته‌است. اینک فریدون، برآن سرست تا انتقام مرگ او را نیز از ضحاک بگیرد11. شنیدن چنان تعبیری از زبان نماینده‌ی تعبیرگران و اخترشناسان، برای ضحاک، چیزی فراتر از هضم انسانی است. فشار روحی حاصل از آن سرنوشت شوم، سال‌ها پیش‌تر از آن‌چه باید به وقوع بپیوندد، ضحاک را از درون متلاشی کرده‌است. شاه ایران ناگهان بیهوش برزمین می‌افتد. چنان به نظر می‌رسد که فریدون، قبل از آن که به دنیا بیاید، انتقام روحی خویش را از ضحاک گرفته‌است. اطرافیان شاه، او را به هوش می‌آورند و شاه، آرام آرام، در می‌یابد که بر وی چه گذشته‌است. از آن لحظه، ضحاک تمام تلاش خویش را به کار می‌برد تا نگذارد تقدیر شوم، نقشه‌ی خویش را از طریق زادن فریدون، کشتن پدر او و حتی کشتن گاوی که به وی شیرخواهدداد، عملی‌سازد12.    

ادامه دارد

..............................

7/

در ایـــوان شاهی شبی دیـــریاز

بـــه خــواب اندرون بــود با ارنواز

چـــنان دیـــد کـز کاخ شاهنشهان

سه‌جــنگی پـــدید آمدی نــاگهان

 

دو مِهتر، یـــکی کِهتر انــدر مـیان

بــــه بـــالای سرو و بــه فرّ کیان

کـــمربستن و رفـــتن شاهــــوار

بــه چنگ اندرون، گُرزه‌ی گاوسار

 

دمان پیش ضحاک رفتی بـه جنگ

نــهادی بـــه گردن برش، پـالهنگ

هــمی تــاختی تــا دمـــاونـدکوه

کشان و دوان از پس، انــدر گروه

 

بـــه پـــیچید ضحاک بـــیــــدادگر

بـــه درّید از هـــول، گــفتی جگر

جلد 1/ ص 53 و 54

 

8/

لب موبـــدان خشک و رخساره تـر

زبــــان پُـــر زگــــفتار بــــا یـــکدگر

کــه گـــر بودنی بـــازگوییم راست

به جانست پیکار و جان بی‌بهاست

 

و گـــر نشنود بــــودنی‌هـا دُرُست

بباید هم‌اکنون زجـان دست‌شُست

سه روز انــــدریـــن کارشد روزگار

سخن کس نیــــارست کرد آشکار

جلد 1/ ص 55 و 56

 

9/

از آن نــــامــــدارانِ بسیارهــــوش

یـــکی‌بـــود بـــینادل و تیــــزگوش

خــــردمند و بــــیدار و زیرک به نام

کــــزان موبدان، او زدی پیش، گام

 

دلش تـــنگ‌تـــر گشت و ناپاک‌شد

گشاده زبـــان، پیشِ ضحاک شـــد

بـــدو گفت پـــردخته‌کن سر زِبــاد

کـــه جـز مرگ را، کس زِ مادر نزاد

 

جــــهان‌دار، پیش از تــو بسیاربـود

کــه تــــخت مَـهی را سزاواربــود

فــراوان، غـم و شادمـانی شمرد

بـــرفت و جهان دیـــگری را سپرد

 

کسی را بُوَد زین سپس تـخت تو

بـــه خاک انـدرآرَد سر و بـختِ تو

کـــجا نـــامِ او آفــــریدون بُـــــوَد

زمـــین را سپـــهری همایون بُوَد

 

هنـــوز آن سپــــهبُد زمـــادر نَزاد

نـیــــامد گـــه پرسش و سردباد

چــــو او زایـــد از مــــادر پُــرهنر

بــسان درختــــی شود بـــــارور

 

زنــد بـــر سرت، گُرزه‌ی گاوسار

بــــگیردت زار و ببنـــــددت خوار

جلد 1 / ص 56

 

10/

بـــدوگــــفت ضحاک نـــــاپاک‌دین

چــرا بنددم، از منش چیست کین

دلاور بـــدو گــــفت گـــر بــخردی

کسی بـــی بـــهانه نسازد بــدی

 

بــرآید به دست تــو هوش پدرش

از آن درد گردد پُر از کینه، سرش

جلد 1/ ص 56 و 57

 

11/

یــــکی گاو پــُرمایه خواهد بُدَن

جهان‌‌جوی را خواهدشدن، بُدَن

تبه‌گردد آن هم به دست تـو بر

بدین کین‌کشد، گُرزه‌ی گـاوسر

جلد 1/ ص 57

 

12/

چــو بشنید ضحاک، بُگشادگوش

زتخت اندرافتاد و زو رفت هوش

گـــرانمایه از پیشِ تـــختِ بـــلند

بــــتابید روی از نــــهیبِ گــــزند

 

چــــو آمد دلِ نــــامور، بــازجای

بــــه تخت کیان، انـدر آورد پـای

نشان فــــریدون بــه گرد جهان

هـمی بازجست، آشکار و نـهان

 

نـه آرام بودش نه خواب و خورد

شـــده روز روشن بـــرو لاژورد

جلد 1 / ص 57