چنان که تاریخ و افسانه نشان میدهد، خوابهایی از این دست، آنهم جاری در جان بازیگران اصلی صحنه های تاریخ ، آرامشهای قبل از توفانند. ضحاکِ دگردیسیگرفته، دیگر نه توان ادامهی کار دارد و نه مردم خواهان ادامهی حاکمیت اویند. اما با وجود این، یگانه راه رهایی برای او، بازهم تلاش برای جلوگیری از چیزیاست که قطعاً آمدنیاست. کمی دیرتر و یا کمی زودتر. آیا فریدون شورشگری بیتباراست که از میان هزاران تن مردم خشمگین، ناگهان سربرکشیدهاست تا «ساز»ی دیگر به صدا درآوَرَد یا موجودیاست که شخصیت اجتماعی و سیاسی او، در بستر افت و خیزهای جامعهی زندهی دوران، شکل گرفتهاست؟ آیا مردم، صرف نظر از دوران های خاص، میتوانند به چنان چهرههای ناشناختهای اعتمادکنند؟
واقعیت آنست که تجربهی جنبشهایی از این دست، چه در قالب افسانه و چه در قالب واقعیت، نشان داده است که مردم، گاه در زمان بسیار کوتاهی، چنان به فردی گمنام و سربرآورده از تاریکی دل میبندند که انگار او را از دیرباز به جا میآوردهاند و ورقههای آزمون اعتماد و شایستگی وی را فراروی خود دارند. چنین دلبستنی، غالباً خطرناک و همیشه دارای نتایج ویران گری بودهاست. هجوم مردم به چنین شخصیتهایی، منطق مردان اندیشه را در زیر پا لگد مال می کند و هرگونه عاقباندیشانگی خردمندانه را به سُخره میگیرد. ما عملاً دیدهایم که ضحاک، همین تجربه را از سر گذرانده است. چه جای آنست که فریدون از سر نگذراند. ما که در این سوی دیوار تاریخ ایستادهایم، میبینیم که مردم به فریدون آینده اعتماد میکنند تا او ضحاک را از برابر نگاهشان دورسازد. ضحاکی فرسوده و فاسد، ضحاکی ازهم پاشیده و میرنده. از طرف دیگر، تلاش نیروهای ضحاک برای جلوگیری از تولد فریدون، چنان زمینهی به هم پیوستگی ملی را تقویت میکند که تلاش جلوگیرندهی آنان، عملاً بدل به تلاشی جلوبرنده میگردد.
از دیگر سو، آنکه باید زائیدهشود تا زمام ملک و ملتی از هم گسیخته را دردستگیرد، باید که در همهچیز، سرآمدباشد. قبل از همه، فرّ شاهنشهی، پیشاپیش در چهرهی او نمایان گشتهاست. در سبد آرزومندیهای ملتهایی که بیشتر از دیگر اقوام در معرض شکست و پیروزی، نومیدی و امید قراردارند، همیشه آنکه میآید، محصول از پیش آمادهای تلقی میگردد. او در روند تکاملی خویش، ویژگیهای یک رهبر را به خود نمیگیرد. او اصولاً رهبر، زاییده شدهاست و یا باید زاییدهشود. در غیر این صورت، چگونه میتوان در کودکی که هنوز چپ و راست خویش را نمیشناسد، فرّ شاهنشهی درخشیدنگیرد. این فرّ شاهنشهی چیست که ملتها نه تنها شیفته و فریفتهی آنند بلکه در آن طلسمی میبینند که به سادگی قابل شکستن هم نیست1.
پدر فریدون «آبتین» و مادرش «فَرانَک» سخت تحت پیگیرد مأموران ضحاکی هستند. در همین گیر و دارها، سرانجام، روزی آبتین به جرم پدر فریدون بودن، به دست مأموران شاه کشته میشود2. فرانک چاره را درآن میبیند که فرزند را از مهلکه برهاند. او با کودک خردسال خویش، راهی بیابان میشود تا جایی برای مخفیشدن از دست مأموران ضحاک بیابد. وی فریدون را در کشتزاری به مرد غریبهای میسپارد که صاحب گاوی است شیرده. برای فرانک همین که آن مرد از ضحاکیان نیست، کافیاست. مهم آن نیست که نقش او به عنوان نگهبان آن مزرعه، تا چه حد به واقعیت نزدیکاست و اصولاً او چگونه انسانیاست. در مسیر تکاملی رویدادها، وقتی کسی از دشمن بزرگ به جایی پناه میبرد، اگرچه آن جا، دشمن کوچک خانه کرده باشد، باز مجال رهایی و نفسکشیدن هست. دشمن کوچک، تهدید آنی نیست. ممکن است آتی باشد. در چنان دقایقی که بودن و نبودن انسان به مویی بسته است، چنان گشایشهایی، زندگی ساز است. شگفت آن که صاحب آن مزرعه و یا نگهبان مورد نظر، تنها یک گاو شیرده دارد. گاوی که تقدیر در ستیز با ارادهی ضحاک، همهچیز را فراهم آوردهاست تا آن کودک که شاه آیندهی ایرانزمین و پدر «سَلم» و «تور» و «ایرج» میشود، از گرسنگی و مرگ رهایییابد.
ادامه دارد
............................
1/
خُـــجسته فــریدون ز مادر بزاد
جـــهانرا یکی دیـــگر آمد نـهاد
بـــبالیــد بـــر سان سرو سهی
همی تـافت زو، فرّ شاهنشهی
جـــهان جوی با فرّ جــمشیدبود
بــه کردار، تـــابنده خورشیدبود
جـــهان را چــو بـاران ببایستگی
روانرا چو دانش به شایستگی
جلد 1/ ص 57
2/
فــریدون کـــه بودش پدر آبتین
شده تنـــگ بـرآبتین بــر، زمین
گریـزان و از خویشتن گشتهسیر
به آویخت نـاگـــاه بـــرکامِ شیر
از آن روزبـــانـــان نــاپـــاک مَرد
تنی چـــــند روزی بدو بـازخورد
گرفتند و بــــردند بسته چو یوز
بــراو بــر سر آورد ضحاک، روز
جلد 1/ ص 57 و 58