ضحاک در چشم‌انداز یک تعبیر (30)


در این سیلاب خشم انسانی،  چه آنان که مستقیم، از زخم‌خوردگان ضحاک باشند و چه تنها برانگیخته از فضایی‌که بیشتر انسان‌ها را تحت تأثیر خویش قرار می‌دهد، کاوه‌ی آهنگر با پیش‌بند چرمی خویش به عنوان نماد کار و مقاومت، پیشاپیش مردم در حرکت‌است. اما تأمل‌برانگیز آنست که او پس از به قدرت رسیدن فریدون، یک‌باره ناپدید می‌شود و دیگر نامی از وی در جایی نمی‌آید. هرچند شخصیت او به عنوان چهره‌ای ماندگار از طغیان و خشم مردم کوچه و بازار، همچنان باقی است. چهره‌ای که در هاله‌ای قدیسانه اما نه با رنگ و بوی مذهبی، حتی بیشتر از فریدون، در گفته‌ها و نوشته‌های مردمان این سرزمین، مطرح بوده است.

 

هنگامی که مردم از جمشیدشاه دل برگرفته‌بودند، تنها از سر نبود گزینه‌ای دیگر، حتی بی‌هیچ وعده‌ای بهشتانه، راهی کوی مهر ضحاک شدند و او را به عنوان شخصیتی که دیگر جمشید نیست اما هرکس دیگر می‌توانست باشد، پذیرا آمدند. اینک فریدون از طریق علنی‌شدن کابوس ضحاک و تعقیب و گریز او، پیشاپیش نه تنها شهره‌ی آفاق گشته بلکه خود را کسی می‌داند که نیروهای مرموز آسمانی نیز، چه در قالب تقدیر کور و چه به عنوان جلو‌ه‌های مهر خداوندی، عنایتی فراتر از انسان‌های دیگر، نسبت به او ارزانی داشته‌است. در چنین حالتی، جادارد که او با پشتیبانی زمین و آسمان، خود را یگانه میدان‌دار هرتصمیم و حرکتی بداند. او حتی پیش از نشستن بر تخت شاهی، همچون حاکمی قدرتمند، به مردم، وعده‌ی روزگاران روشن‌تر و بهتری می‌دهد.

 

از کلام وی چنان برمی‌آید که انگار همه‌چیز به دست او انجام گرفته و حتی ضرورت سقوط ضحاک، از سوی او تشخیص داده‌ شده است. این نه به معنای آنست که فردوسی در توصیف زندگی کاوه‌ی آهنگر، کوتاهی کرده و یا در بیان زندگی فریدون، اغراق و یا افراط به کار برده‌است. کاملاً طبیعی است که در این ماجرا، نقش فریدون، یک نقش مرکزی‌است. کاوه‌ی آهنگر، بازتاب فریادی از میان مردم است. اما صرف نظر از تاریخ و افسانه، صرف نظر از پرداخت کاملاً منطقی شاهنامه به فریدون و زندگی او، مردمان روزگار، وقتی که خواسته‌اند احساسات عمیق انسانی خویش را در حوزه‌ی عدالت و بی‌عدالتی نشان بدهند، کاوه‌ی آهنگر را یکی از منادیان عدالت در نظر گرفته‌اند. پدیدآیی چنان تصویر شورشگرانه از او که بخشی از یک واقعیت بزرگ‌است، در طول تاریخ، بدل به همه‌ی واقعیت شده‌است. این نکته، می‌تواند بازتاب آرزومندی عمیق مردم روزگار باشد که از هرگونه زورگویی و تحقیر از سوی مردان قدرت و یا خاندان قدرت، بیزارند.

 

7. فریدون در آوردگاه ضحاک

اینک بخت با فریدون یار است. سودای قدرت، در جان او شعله می‌کشد. این همان دیو غُرنده و لگدمال کننده‌ای است که در طول مدتی کوتاه، چنان وی را به اوج می‌برد که جز خویش، دیگر کسان را کمتر می‌بیند. تفاوت غرور و بدمستی فریدون از عنصر قدرت در مقایسه با ضحاک در این نکته‌است که وی با وجود آن‌که در طول هزار سال، یکه‌تازانه بر این خاک و مردمش حکومت کرده‌است اما هرگز غبار تحقیرهای ابلیسی و فریب‌های او، وی را رها نکرده‌است. در حالی‌که غرور فریدون، که زائیده‌ی خواب شوم ضحاک و پیگردهای خشمگینانه‌ی او برای پیداکردن وی بوده، چنان عمق گرفته‌است که در وی هیچ باور دیگری رسوب نکرده مگر باور به توجه گسترده و عمیق آسمان‌ها از یک‌سو و سرنهادن زمینیان به اراده‌ی او از سوی دیگر.

 

فریدون قبل از آن که در اندیشه‌ی تحقق وعده‌های خویش به مردم‌باشد، برآنست تا انتقام خون پدر را از ضحاک بازستاند. او و دو همکار قابل اعتمادش «کیانوش» و «پُرمایه»، قبل از آن که به کاخ ضحاک برسند، می‌بایست از «اروند رود/Arvand rood» بگذرند. او چنان به خویش مطمئن‌است که قبل از سقوط ضحاک، به رودبانان دستور می‌دهد تا افراد همراه او را با کشتی به آن سوی رودخانه انتقال‌دهند. فردوسی از این افراد همراه، به عنوان «سپاه» نام می‌برد. آیا این بدان معناست که فریدون، تمامی ابزار قدرت را در اختیار ‌دارد و تنها چیزی که باقی مانده، سقوط جسمی ضحاک‌است که به نظر می‌رسد به عنوان شاهی بی‌تاج و تخت، در قصر خویش، زندانی‌باشد؟

 

خودداری رودبانان و ملوانان کشتی، به طور طبیعی، او را بیشتر از پیش بر سر خشم می‌آورد. اما این‌که با وجود داشتن چنان سپاهی، برآنان یورش نبرده‌است، نکته‌ای است که ذهن خود را به خود مشغول می‌دارد. گمان من آنست که فردوسی در نام‌گذاری افراد همراه او، چندان توجهی به این نکته نداشته‌باشد که آنان، فقط سیاهی لشکری هستند بی ابزار جنگ و یا افرادی مجهز به سلاح اما نه آماده برای جنگ. آن‌چه در پی این امتناع می‌بینیم آنست که فریدون، تأمل را جایز نمی‌داند و به افراد سپاه خود دستور می‌دهد تا با اسب‌های خویش، از آب بگذرند. پس از عبور از رودخانه، چشم فریدون از فاصله‌ای قابل ملاحظه به قصر ضحاک می‌افتد که بنایی‌است بسیار بلند و باشکوه. او پس از طی مسافتی، خود را با نیروهایش به جایگاه ضحاک می‌رساند و بر تخت او جای می‌گیرد.

 

به نظر می‌رسد که ضحاک در آن لحظه، در قصر خویش حضور ندارد. آیا این عدم حضور، حکایت از آن نمی‌کند که وی، به خوبی خطر را دریافته و قصر خویش را با معدود افراد وفادار به خود، ترک گفته‌است؟ از طرف دیگر، فریدون دستور می‌دهد تا دختران جمشید‌شاه، «اَرنَواز» و «شَهرناز» را از نظر جسمی بشویند تا جسم و روحشان از پلیدی آموزه‌های ضحاکی پاک گردد. رفتار فریدون در این زمینه، قبل از آن که معنایی سیاسی و حتی اجتماعی داشته‌باشد، رنگ و بوی اخلاقی و حتی مذهبی دارد. اگر نگوییم که نوعی «مردم‌فریبی» کم‌رنگ در آن نهفته‌باشد. زیرا با چنان دستوری که از وی صادر شده، نه جان آنان از القائات ضحاکی پاک می‌گردد و نه جسم آن‌ها از آن‌چه او منظور نظر دارد، فاصله می‌گیرد. اما چنین رفتاری در میان توده‌های مردم، این پیام را القاء می‌کند که دوران تازه‌ای فرارسیده و باید هرچه را که مربوط به دوران پیشین‌است، صرف‌نظر از درست یا نادرست‌بودن‌ آن، از میان بُرد1. این همان میراثی‌است که در فرهنگ سیاسی و اجتماعی ما و حتی مردمان منطقه‌ی خاورمیانه، همچنان باقی مانده‌است.

 

برخورد دختران جمشید با فریدون، برخورد هر انسان اسیری است که هدفی در سر ندارد جز آن‌که جان خویش را از خطر مرگ برهاند و از خشم اسارت‌گر خود رهایی‌یابد. چه این ماجرا در شکل‌های دیگری در جایی اتفاق افتاده‌باشد یا نه، آن چه را که فردوسی بر نخ داستان کشیده‌است، کاملاً طبیعی می‌نماید که نجات جان دختران جمشید، باید در گرو بهانه‌ای باشد. فریدون شاید نتواند ادعاکند که آن‌ها را می‌بخشد تنها به آن دلیل که آنان از فرزندان شاهی هستند که فره‌ی ایزدی، چند و چندین سده، او را در پناه خویش، محفوظ نگاه داشته‌است. شاهی که عملاً متعلق به همان تباری‌است که اینک او بدان تعلق‌دارد. فردوسی کاملاً آگاه‌است که اگر چنین برخوردی از سوی فریدون انجام می‌گرفت، اعتماد مردم پیرامونش نسبت به او، سلب می‌شد. از این‌رو می‌بایست برای بخشیدن دو دختر جمشیدشاه، دلایل کاملاً موجهی وجود داشته‌باشد. از این‌رو، چه دلیلی قابل‌قبول‌تر از این‌که ارنواز و شهرناز مدعی‌باشند که آنان در خلال همه‌ی سده‌های طولانی، از ترس جان، در مقابل ضحاک سکوت کرده‌اند بی‌آن که عملاً دل در بر وی داشته‌باشند2.

ادامه دارد

....................................

1/

نـــهاد از بـــرِ تـــخت ضحاک، پـــای

کلاه کی‌ای جُــست و بگرفت جای

بُــــرون آوریـــــد از شــبستان اوی

بــــتانِ سیـــه‌موی و خورشید‌روی

 

بفرمود شستن، سرانشان نخست

روانشان از آن تـــیرگی‌ها بشست

جلد 1 / ص 69

 

  2/

ز تـــخم کیان، مــــا دوپوشیده‌پـاک

شده رام بــــا او زبـــــیم هـــــلاگ

همی جفت‌مان خواند او، جفتِ مار

چگــــونه توان‌بــــودن ای شهریــار

جلد 1/ ص 70

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.