ضحاک در چشم‌انداز یک تعبیر (25)


انسان را با رؤیاها، پیوندی ناگسستنی‌است. در رؤیاهاست که می‌تواند تازیانه‌ی زندگی را بدل به نوازش‌کند و توفان‌های شکننده‌ی روزگار را تا مرز نسیمی ملایم، تغییرِ ماهیت دهد. رؤیاهای انسانی، با آن‌که از گذشته‌ها مایه می‌گیرد اما کم یا زیاد، بشارت‌دهنده‌ی فرداهاست.  فرداهایی مبهم اما در راه برای دربرگرفتن انسان و زندگی او. رؤیاهای انسانی، گاه به گذشته‌های دور و نزدیک نیز سفر می‌کند و تصویر‌های دگرگون شده از آن روزگاران را در برابر شخص می‌گذارد. گاه این رؤیاها، لحظاتی از گذشته‌های تلخ و سنگین زندگی را برمی‌کشد و آن‌ها را با آب و رنگی دیگر، در فضایی ابهام‌آمیز، به تصویر می‌کشد. رؤیاها به طور عام، دارای چنین ویژگی هایی هستند. گاه از چنان خصلتی اثیری برخوردارند که انسان، هم وجودشان را در کنارخود احساس می‌کند و هم می‌داند که دسترسی به آن‌ها، در بسیاری از اوقات، از ممکنات زندگی نیست.

 

در این میان، رؤیای ضحاک در آن شب شوم، نه خبر از رنگ‌آمیزی دلپذیر گذشته داده‌است و نه تصویرگری آرامش‌بخش آینده را رقم زده‌است. کابوسی بوده‌‌است که هنوز پا در راه نگذاشته، جان او را چنان در خود پیچیده که هرگونه آرام و قرار را از وی باز گرفته‌است. عناصر این خواب، بازتاب خشونت و نفرت بخش عمده‌ی جامعه علیه اوست. مردم دردکشیده از نظام غیرعادلانه‌ی او، خواست سرنگونی نظامی‌است که در خلال سده‌ها، مردم را از خود خسته کرده‌است. نظامی که نه توان اداره‌کردن امور جامعه را دارد و نه حتی می‌تواند راه معمولی خویش را طی‌کند. ضحاک چه خواب فریدون را می‌دید و چه نمی‌دید، چه ستاره شناسان، آن را بدان‌گونه که تعبیر کرده‌اند، تعبیر می‌کردند و چه نمی‌کردند، قطعاً سیلابی که در عمق و بستر جامعه جاری بوده، دیر یا زود، سرای وی را به ویرانی می‌کشانده‌است.

 

نکته آنست که ضحاک، سال‌ها قبل از تحقق آن کابوس، می‌بایست با هراس ناشی از احتمال تحقق آن، دست و پنجه نرم‌کند. آیا این‌گونه رؤیاها و کابوس‌ها که پیشاپیش، زندگی برخی شخصیت‌های تاریخی و افسانه‌ای را در برمی‌گیرد، نشان از آن ندارد که گزارشگران تاریخ، آرزومندند که از این طریق و پیشاپیش، شخصیت‌هایی از این دست را، گرفتار عذاب و هراس حاصل از سقوط خویش سازند؟ به عبارت دیگر، اینان قبل از آن‌که به دار مجازات آویزان گردند، در خواب و بیداری و در اعماق تنهایی خویش، بارها و بارها چنان داری را تجربه‌کنند.

 

خبر تولد فریدون و انتقال او به کشتزاری در خارج از شهر، در همه‌جا گسترش می‌یابد. مأموران ضحاک، به گونه‌ای ناخواسته، بیشتر از بقیه در گسترش این خبر سهیمند. زیرا آنان وقتی در جستجوی فریدون، خانه ها را می‌گردند و یا منطقه‌ها و محله‌ها را با دقت از زیر نگاه مشکوک و جستجوگر خویش می‌گذرانند، مردم را نه تنها بیشتر از پیش کنجکاو می سازند بلکه شایعه‌ها را به سرعت، تبدیل به رویدادهای قطعی می‌سازند. آنان در جستجوهای پیگرانه‌ای که انجام می‌دهند، سرانجام به همان کشتزاری که فریدون نگه‌داری می‌شود، نزدیک می‌گردند. فرانَک که خطر را احساس می‌کند، فرزند را از آن مزرعه به البرزکوه انتقال می‌دهد. اما برای آن‌که مأموران ضحاک را سردرگم سازد، به صاحب آن مزرعه می‌گوید که می‌خواهد فرزند خویش را به هندوستان ببرد. او چه دانسته و چه نادانسته، نام البرزکوه را نیز به میان می‌آورد. شاید برای آن‌که این شایعه را قوت‌دهد که مأموران ضحاکی به تردید بیفتند که فریدون به کجا برده شده‌‌ا‌ست. به هندوستان و یا به البرزکوه.

 

در کوه البرز، مردی سرپرستی فریدون را عهده‌دار می‌گردد. ظاهراً فرانَک به زنان برای نگهداری فرزند خویش اعتماد نمی‌کند. شاید هم هراس او از خشونت مأموران ضحاک، وی را وامی‌دارد که فرزند خویش را به کسی بسپرد که در بافت جامعه، کمتر در معرض تهدید و تجاوز قرار می‌گیرد. زنان با همه‌ی درایت و شجاعت، چنان از سوی جامعه، ضعیف تلقی می‌گردند که انسان با همه‌ی آرزویی که برای برکشیدن آنان دارد، در عمل، توفیقی نمی‌یابد. چنین‌است که برای بار دوم، کسی که مأمور نگهداری از فرزندخردسال فرانَک می‌شود، بازهم یک مَرد است. مردی مهربان و خردمند. فرانک به او اطلاع می‌دهد که این کودک، روزی رهبری این مُلک و ملت را به دست خواهدگرفت و هم او، ضحاک را سرنگون خواهدساخت. به همین دلیل‌است که ضحاکیان، هراسان و خشمگین، همه‌جا را زیر و رو می‌کنند تا نشانی از دشمن آینده‌ی رهبر مُلک بیابند. مأموران ضحاک، سرانجام مزرعه‌ای را که فریدون در آن‌جا نگه‌داری می‌شده، پیدا می‌کنند. اما دیگر خیلی دیر شده‌است. خشم آنان چنان‌است که یگانه گاو شیرده و دیگر چهارپایان مرد روستایی را نابود می کنند و زندگی خود او را به جرم پناه‌دادن و مواظبت‌کردن از فریدون، به آتش می‌‌کشند3.   

 

اینک فریدون به شانزده‌سالگی رسیده‌است. طراوت، شکوفایی و رشد، او را به چنان ذهنیتی کشانده است که انگار، جهان در زیر نگین اوست. هرمقدار که می‌بالد، اعتماد به نفسش افزایش می‌یابد. چنان برمی‌آید که ذهن او از کینه‌ی کسی آکنده نیست همچنان که مهر فرد خاصی را نیز در دل ندارد. هنگامی که از البرزکوه فرود می‌آید، از مادر خویش، سراغ پدر را می‌گیرد. مادرش او را فرزند آبتین می‌داند که مردی دلیر، خردمند و بی‌آزار بوده‌است4. برای فریدون جوان، آن‌چه اهمیت‌دارد تعلق نژادی نیست. او در مکتب مرد البرز نشین، چنان نکاتی را نیاموخته‌است. برای این جوان برومند، آن‌چه اهمیت دارد آنست که درک واقع‌بینانه‌ای از جایگاه خود در خانواده‌‌ای که به دنیا آمده، به دست آوَرَد. اما فرانَک، بیش از هرچیز، می‌خواهد که فرزند وی قبل از به دست‌آوردن اعتبار از یک پدر و مادر ساده حال، از تبار پیشدادیان نیرو بگیرد که قبل از حمله‌ی ضحاک، نه تنها بر این آب و خاک حکومت رانده‌است بلکه همیشه فره‌ی ایزدی نیز، آن را در پناه حمایت خویش، از آفات زمانه حفظ کرده‌است.

ادامه دارد

.......................................

3/

خــــردمند مـــــام فریدون چـــو دید

کــــه بـــرجــــفت او، چنان بَد رسید

فَـــــرانَک بُــــدَش نــام و فرخنده‌بود

بــــه مــــهر فریدون، دل آگنـــده‌بود

 

پُــــر از داغ دل، خــسته‌ی روزگـــار

هــــمی‌رفت پــــویان بـــدان مَرغزار

کــــجا نـــاموَر، گــــاو پُـــرمایه بــود

کـــــه بـــایسته بــر تنش پیرایه بـود

 

بـــه پیش نــــگهبان آن مَـــــرغـــزار

خــــروشید و بـــارید خـون بـــــرکنار

بـــــدو گفت کیـــن کودک شیرخـوار

زِمـــن روزگـــاری بــــــه زنــــهار دار

 

پــــدروارش از مــــادر انـــدرپــــذیــر

وزیـــن گاو نغزش بــــه پرور به شیر

و گـــر باره خـــواهی، روانم تُراست

گـــروگان کنـم جان بدانکت هواست

 

پـــــرستنده‌ی بـــیشه و گـــاو نـــغز

چــــنین داد پـــاسخ بدان پــــاک‌مغز

کــــه چــــون بنده در پیش فرزند تـو

بـــباشم پــــــرستنده‌ی پـــند تـــــو

 

سه سالش همی داد زان گاو، شیر

هُـــشیوارِ بــــیــــدار، زنــــهارگـــــیر

نشد سیر ضحاک از آن جــست‌جوی

شد از گــاو، گیتی پُــــر از گفت‌گوی

 

دوان مــــادر آمـــــد سوی مَـــرغزار

چنین گــــفت بـــــا مَـــرد زنــــهاردار

هـــمی‌کرد بــاید، کزین چاره نـیست

کـــه فرزند شیرین‌روانم، یـکی‌است

 

بـــبرّم پــــــی از خـــاک جــادوستان

شوم تــــا سر مـــــرز هــــندوستان

شوم نــــاپــــدیــــــد از میـــان گروه

بَـــرم خــــوب رخ را به البـــــــرزکوه

 

بـــیاورد فــــرزنـــــد را چــــــون نَوَند

چـــــــو مُــــرغان بران تیغِ کــوه بلند

یــــکی مَـــرد دینی بـــــران کوه بود

کــــــه از کار گیتی بــــــی اندوه‌بود

 

فَـــــرانک بــــدوگفت کــای پاک‌دین

منــــم سوگــــــواری ز ایــران‌زمین

بــــدان کین، گــــران‌مایه فرزند مـن

هـــمی‌بـــود خــــواهـد سرِ انجمن

 

تُـــــرا بـــــود بـــــاید نـــــــگهبان او

پــــدروار، لـــــرزنده بـــــر جــــان او

پــــذیرفت فـــرزند او نـــــیک مَـــرد

نــــــیاورد هـــــرگز بــــدو بـاد سرد

 

خبــــرشد بــــه ضحاکِ بـــــد‌روزگار

از آن گـــــاو بــــرمایه و مَــــــرغزار

بیـــــامد از آن کینه چون پیل مست

هــــمه هـــرچــه دید اندرو چارپـای

 

بیـــفگند و زیشان بپـــــرداخت جای

سبُک سوی خــان فریدون شتافـت

فــــراوان پژوهید و کس را نـــیافت

بــــه ایــــوان او، آتـــــش اندرفگند

زِ پـــــای انـــــدر آورد، کــــــاخ بلند

جلد 1 / ص 58 و 59

 

 

4/

چو بگذشت ازان، بر فریدون دوهَشت

ز البرزکوه انــــدرآمــــد بـــــــه دشت

بــــرِ مــــادر آمــــد پــــژوهید و گفت

کــــه بگشای بــــرمن، نهان از نهفت

 

بــــگو مــــر مـــرا تـــا کــه بودم پدر

کـــــیَم مـــن، ز تـــخم کدامین گُـهر

چــــه گــــویم کیـــَم بـر سر انجمن

یــــکی دانشی داستانـــــم بــــزن

 

فَــــرانک بـــدو گفت کای نام جـوی

بــــگویم تـــــرا هرچه گفتی بـگوی

تـــــو بشناس کـــز مرز ایــران‌زمین

یــــکی مَــــرد بُـــد، نـــــام او آبتین

 

زتـــــخم کیان بـــــود و بیــدار بــود

خــــردمند و گُــــرد و بــی‌آزاربـــود

جلد 1 / ص 59 و 60

 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.