نکته آنست که فراهمکردن چنین سندی که گواه عدالتپیشگی ضحاکباشد، نه تنها به نفع شاه ایران که به نفع همهی کسانیاست که در اطراف او پراکندهاند. اگر آنان در به وجود آوردن چنین سندی اهمال ورزند، روزی که اوضاع دیگرگون شود، فریدونیان آنان را به محاکمه خواهندکشید که چگونه حاضر شدهاند با چنان شاه ستمگری، موافقباشند. حتی مخالفان او که قاعدتاً در دربار او نیز حضور داشتهاند، نمیتوانستهاند از نوشتن نام خویش در آن سند خودداری ورزند. بیم جان، چیزی نیست که بتوان آن را سرسری گرفت2. ضحاک کارآزموده تنها به فراهمکردن چنین سندی بسنده نمیکند. او در اندیشهی تدارک سپاهیاست بسیار عظیم. زیرا اگر فریدون تحمیلی تقدیر، سند امضاء شده را نپذیرد و ضحاک را به عنوان شاه ایرانزمین قبول نکند، در آن صورت، گزینهی مقابلهی نظامی با مخالفان تقدیری، یک امر قطعی خواهدبود. نمایندگان فراخواندهشده، بر حَسَبِ دستور شاه، برگواهی مورد نظر او، مُهر قبول میزنند و اندکی از نگرانی ضحاک در این بُعد خاص میکاهند.
در چنین فضاییاست که فریدون، اگر نه شایستهی آرزو که بدل به خود آرزو میشود. راز توفیق وی نه در تواناییهای فردی او که در نَفَسِ گرم و پذیرشمند مردم است که از او در بستر شایعهها و تب و تابها، موجودی فرازمینی میسازد. حتی گسترش خبر تصمیم ضحاک در میان مردم، برای فراهم آوردن سندی که گواهیدهندهی عدالتخواهی وی باشد، دردمندان و ستمدیدگان را بیش از پیش، خشمگین و آشفته میسازد. شگفت آن که در همین دقایق تأیید ضحاک به عنوان شاهی دادگر، ناگهان سر و صدای اعتراضگونهای در بیرون از قصر شاهی، به گوش ضحاک میرسد3. او که در روزگاران پیشین، قبل از آن کابوس شوم، نه گوشی برای شنیدن و نه چشمی برای دیدن درد و داغ مردم داشت، اینک خطر سقوط، او را نسبت به هرحرکت و صدایی، حساس کرده است. تا آن زمان، وظیفهی مأموران او آن بودهاست که اعتراضها را از هرسو که باشد، در ابتداییترین شکل آن، خاموش سازند. اما اینک، سرنوشت برای او، ساز دیگری آغاز کرده است. چگونهاست که این فرد معترض توانسته، حلقهی محاصرهی مأموران امنیتی او را بشکند و خود را به آستانِ مجلس شاهانه بکشاند.
آیا این حرکت، خبر از آن میدهد که مأموران سوگندخوردهی او نیز بر وی پشت کردهاند؟ اندیشیدن به چنین نکاتی، او را در هم میفشارد و آشفته میکند. آیا این فرد معترض، همان فریدون است که در یکی از حساسترین لحظههای گواهی تاریخی، خود را به آستانهی در رساندهاست؟ صرفِ نظر از اینکه او فریدوناست یا هر معترض دیگر، چاره در آنست که دستوردهد تا او را به درون آورند و در کنار موبدان و دیگر بزرگان مُلک بنشانند تا هم غوغای بیرونی بخوابد و هم آنان بتوانند از چند و چون موضوع، بیشتر سر درآورند4. زمانی که فرد معترض، زبان به سخن میگشاید، در مییابند که نام او کاوهاست و به آهنگری اشتغالدارد. او را هیجده پسر بوده است که به جز یکی، بقیه، قربانی ماران ضحاکی شدهاند. هجدهمین فرزند او نیز در اسارت مأموران شاهاست تا نوبت قتلش فرارسد. مرد آهنگر از ضحاک میخواهد که این آخرین فرزند را بر او ببخشاید5.
آهنگ کلام کاوه، اهانتبار و خشمگینانه نیست. آمیزهای است از شکایت و خواهش. شکایت از بیدادگریهای ضحاکیان. بیدادگریهایی که در طول این هزار سال، هم ضحاک را یک لحظه آرام نگذاشته و هم خواب و آرام را بر مردم حرام کردهاست. این چگونه ابلیس قدرتمندی است که میتواند دور از هرگونه منطق انسانی و یا حتی فرشتگانی، ملتی را این گونه در زیر سنگ آسیاب ستم نابود سازد و حتی رهبر آن سرزمین را از نخستین روزهای شکوفایی و بالندگی، در چنگ دسیسه و فریب خویش نگاهدارد و سرانجام، زندگی او را در عذابی توصیفناپذیر و اهانتبار، سیاه سازد. در بسیاری از طغیانهای مردمی، انگیزهی درد مردم از افزایش مالیاتها و یا تجاوز مأموران حکومتی، به مال و ناموس مردم بوده است. اما این ماجرا، رنگ دیگری دارد. شکایت دردمندان، از نوع دیگری است.
ضحاک از شنیدن شکایت مرد آهنگر، بر سر جای خویش، میخکوب گشتهاست. به نظر میرسد که کاوهی آهنگر، یگانه پدری نیست که در سوگ فرزندانش به ماتم نشستهاست. در این هزارسال سیاه، ماران ابلیسی او، هزاران و صدهزاران انسان را گرفتار چنان ماتمهایی کرده اند. آیا علت رفتار آرام و همدردانهی ضحاک با کاوهی معترض، هراس احتمالی او از شدتگرفتن روند پدیدآیی فریدون و احتمال سقوطش بوده است؟ واقعیت آنست که ضحاک میتوانست با این مخالف جسور، همانکند که در طول این هزار سال با دیگر مخالفان و معترضان کرده است. اما با توجه به قرائنی که اینجا و آنجا، خود را به نمایش گذاشته، این کار، تأثیر تعیین کنندهای در تأخیر و یا تسریع این روند که دیرزمانیاست آغازشده، نخواهد داشت. سقوط ضحاک، دیری است که در شمارش معکوس خویش قرار گرفتهاست.
کاوهی دادخواه در فضای مجلس شاهانه و نرمی رفتار ضحاک نسبت به او، در خود نیرومندی بیشتری احساس میکند. خاصه زمانی که شاه دستور میدهد تا آن سند امضاء شده را در اختیارش قرار دهند تا او به چشم خویش ببیند که شاه ایرانزمین، فرد ستمپیشهای نیست و چنین موردهایی که برای او پیش آمده، بیشتر یک استثناست تا قاعده. کاوهی آهنگر با دیدن و خواندن آن سند، با قطعیت در مییابد که موبدان و دیگر سران کشوری و لشکری، تنها برای آن در این مجلس جمع شدهاند تا سند عدالتپیشگی شاه را به امضاء برسانند. طبیعیاست که او بیشتر از بیش برمیآشوبد. به همین جهت، سند عدالتپیشگی شاهانه را پاره میکند و اینبار با خشمی عمیق و سوزنده، نمایندگان شاه را مخاطب قرار میدهد و آتش تحقیر و نفرت خویش را بر سرشان میباراند. او به آنان هشدار میدهد که چگونه واقعیات حاکم بر جامعه را به فراموشی سپردهاند و به دروغ بر «داد» او گواهی دادهاند6.
ادامه دارد
.....................................
2/
ز بیم سپهبُد، همه راستان
برآنکارگشتند هم داستان
بـر آن محضر اژدها نــاگزیر
گواهی نــوشتند بُرنا و پیر
جلد 1 / ص 62
3/
هم آنگه یگایگ ز درگاه شاه
بـــرآمد خــروشیدنِ دادخواه
جلد 1 / ص 62
4/
ستمدیــده را پیش او خـواندند
بـــرِ نــــامدارانش، بـــنشانـدند
بــدو گفت مهتر بـــه روی دُژَم
که برگوی تا از که دیدی ستم
جلد 1/ ص 62
5/
خروشید و زد دست بر دست شاه
کــه شاهـــا منم کــاوهی دادخواه
یـــکی بـــیزیـــان مَــردِ آهنگـــرم
ز شاه آتـــش آیـــد همی بـر سرم
کـــه مارانت را مـــغز فــــرزند من
هــــمی داد بــــاید ز هـــر انجمن
جلد 1 / ص 62 و 63
6/
سپــــهبُد بــــه گــــفتار او بــنگرید
شگفت آمدش کان سخنها شنید
بـــــرِ بـــــاز دادنــــد فــــرزنــد او
بـــــه خـــــوبی بـجستند پیوند او
بــــفرمــــود پس کــاوه را پـادشا
کـــه باشد بــران محضر اندر گــوا
چو بـــرخواند کاوه همه محضرش
سبُک سوی پیران آن کـــشورش
خـــروشید کای پــــایمردان دیو
بــــریده دل از تــرسِ گیهان خدیو
نـــباشم بـــدین محضر، انـدرگوا
نـــه هـــرگر بـراندیشم از پادشا
خروشید و برجست لرزان زجای
بـــــدرید و بسپرد محضر به پای
جلد 1 / ص 63
فریدون در مییابد که پدرش آبتین، در راه سیرکردن ماران ضحاکی، کشتهشدهاست و گاو شیرده آن مرغزار نیز، قربانی خشم مأموران او گردیدهاست که نتوانستهبودند وی را در آنجا بیابند. گذشته از آن، دربه دری او از خانهی پدر و مادر به مرغزاری آن چنان و سپس انتقال هراسبارانهی وی به البرزکوه، حکایت از آن دارد که ضحاک و مأمورانش همیشه در پی شکار و نابود کردن او بودهاند. چگونه میتوان این همه را دید و شنید و نسبت به شخصیتی همچون ضحاک، بیتفاوت بود؟ این خشم و کین، چنان جان او را به تلاطم وامی دارد که جوانانه، تصمیم میگیرد با همهی وجود، کار ضحاک را بسازد. اما مادرش فرانَک که به اندازهی کافی، سرد و گرم روزگار را چشیده است، وی را از انجام چنان عمل جسورانهای باز میدارد. توصیهی او به فرزند آنست که باید منتظر زمان مناسب بود و بیاندیشه و تدبیر، پا در چنان راه خطرناکی نگذاشت5.
فرانَک میداند که فرزندی وی، کسی خواهدبود که ضحاک را از تخت شاهی ساقط خواهدکرد. قرائن موجود در شاهنامهی فردوسی، چیزی جز خواب شوم ضحاک و واکنش مأموران او برای جلوگیری از تولد و یا رشد چنان جوانی، چیز دیگری را به نمایش نمیگذارد. با توجه به خشونت و خانهگردی مأموران شاه برای پیداکردن آن کودک شیرخواره، میتوان گفت که بیشتر مردمان ایرانزمین، بیش و کم میدانستهاند که کابوس ضحاک چگونه بوده و چه کسی در آینده، زمینهی سقوط وی را فراهم خواهدساخت. از این رو، شاید یادآوری فرانک به آن مرد مهربان البرزکوه برای نگهداری فرزند وی، حکایت از آن داشتهباشد که وی چنان از شهر و آبادی فاصله داشتهاست که مادر فریدون، احتمال میداده که او چنان خبری را نشنیدهباشد.
6. کاوه آهنگر در سنگلاخ اعتراض
نام فریدون، وِرد زبان ضحاکاست. هراس، بر جان و آرامش او در خواب و بیداری، سایه انداختهاست. به نظر میرسد که مأموران او با همهی تلاشها و دام چیدنها، نتوانسته باشند، فریدون جوان را به دام بیندازند. در آن زمان که ابلیس، او را برای نخستینبار نفریفتهبود، شاید او میتوانست ادعاکند که «چرخ برهمزنم اَر غیر مرادم گردد» اما پس از فریبهای مکرر ابلیسی، برای او، تصور آنکه بتواند بر سرنوشت «محتوم» و «مُقَدّر» فائقآید، چندان پذیرشبار نیست. میتوان گفت که از روز نخست، در همهی افلاک و حتی در کرهی خاکی، دسیسههایی برای تحقیر و فریب او، در کار بودهاست. چگونه ممکناست گناه ناکرده، تا این حد منفور آسمانیانبود؟ اینک که گناهان بسیاری پس از آن فریبخوردنها به نامش نوشتهشده، حتی زمینیان نیز از او، جز نفرین و نفرت،چیز دیگری به دل ندارند.
آیا به راستی، ضحاک در بیشترین وجه آن، آفریدهی اندیشههای بیگانهستیزانهی فردوسی بودهاست که خواسته از این طریق، تحقیری دردناک را متوجه شخصیتیسازد که ریشه در تباری غیر ایرانیدارد؟ من در این زمینه، مطمئن نیستم. اما میتوان دریافت که خواننده، خاصه خوانندهای که در شاهنامه پرسه میزند و معمای ضحاک، همچنان ذهن او را به خود مشغول میدارد، با خود بیندیشد که شاید این شاه ماردوش و تحقیرشده، مجازات چیزی را پس میدهد که نام او به قومی گره خورده که با حملهی ویرانگر خود به این سرزمین، بسیاری از جلوههای تمدنی آن را نابود ساختند. اگر چنین احتمالی هم وجود داشتهباشد، میتوان گفت که از گزینههای بسیار ضعیف اما ستمگرانهی تاریخ است که گریبان شخصیتی چون ضحاک را گرفته باشد. واقعیت آنست که چهرهی ضحاک از میان غبار نفرت مردم دردمند و داغدیده، چندان قابل دیدن نیست. کشتارهای روزانه برای ماران، در پی خود انبوهی مردمان عزادار و انتقامگیرنده را جمع کردهاست. هنگامی که نجابتهای انسانی لکهدارگردد، راه برای نانجیبیهای گستاخانه، باز میشود.
انسان از خویش میپرسد که آیا این مردم، همانها بودند که به دلیل نفرت و خستگی از حاکمیت پر نخوت، فریبکارانه و خدایگونگی جمشید، با همهی جان، خاک پای ضحاک جوان را توتیای چشم خویشکردند و با همهی وجود به استقبال او شتافتند؟ چگونه میتوان باورکرد که اینک فرزندان همان مردم، میخواهند تاریخ را کم یا زیاد، به همان شکل تکرارکنند. این چگونه فرهنگ و تربیتیاست که شاهان و حاکمان این سرزمین، پس از استقرار بر شبکهی قدرت، چنان جاخوش میکنند که حاکمیت مردم را حلالتر از ارث پدر و مادر میدانند و به هیچ قیمتی مگر به قیمتهای افسانهای جان مردم و یرانی سرای آنان، حاضر نیستند دایرهی قدرت را ترککنند. این قاعدهی بازی تا همین لحظه، دو شاه بزرگ را شامل شده است. جمشید پیشدادی و ضحاک تازی.
به دام نیفتادن فریدون، باور ضحاک را به تحقق آن کابوس شوم، متقاعدتر کرده است. ظاهراً حلقهی نامرئی محاصرهی او، روز به روز، تنگ و تنگتر میشود. باید چارهای اندیشید. او تصمیم میگیرد تا نمایندگان خود را از نقاط مختلف کشور، فراخواند و از آنان بخواهد تا در نشستی، گواهیدهند که وی در خلال سالهای پادشاهی خویش، کسی را نیازرده و رفتارش با مردم، از روی احترام و انصاف بوده است1. ضحاک با تجربه، در دوران پادشاهی هزارسالهی خویش، این نکته را به خوبی دریافتهاست که اگر اعتراف و یا اعتراضی بر کاغذ نوشتهآید، امکان ماندگاری آن و انتقالش به نسلهای آینده، صرفنظر از کارشکنیهای آگاهانه، به خوبی امکان پذیر است. شایعهها و درگوشیها، هرمقدار هم نفرتانگیز و دشمنانهباشد، آرامآرام فروکش میکند و نسلهای آینده، چندان نشانی از چنان احساسات خشن، تند و سازش ناپذیر نسلهای پیشین را در برابر خود نمیبیند. گفتههای این یک یا آن یک ممکناست برخی را به گونهای دیگر متقاعدکند اما اسناد تاریخی، میتواند بر همهی این گفتهها سایه بیندازد. در آن صورت، یگانه کسی که میتواند در پیشگاه تاریخ، خود را از هرگونه ستمی بر مردم مبرا بداند، ضحاکاست. این، شاید آخرین چارهجویی شاه آشفتهسر و نومید ایرانزمین باشد.
ادامه دارد
.................................................
5/
چنان بُــــد که ضحاک جــادوپرست
از ایــــران به جــان تو یـازید، دست
پــدرت آن گـــرانمایه مــــردِ جـوان
فــــداکرده پیش تـــو، روشن روان
اَبـــَر کِتفِ ضحـــاک جـــادو دو مــار
بِـــرُست و بــــرآورد از ایـــران دِمار
سرِ بــــــابت، از مـــغز پــــرداخـتند بابَت= پدرت/باب=پدر
هــــمان اژدها را خــــورش ساختند
سرانــــجام رفتــــم سوی بیشهای
که کس را نه زان بیشه، اندیشهای
یــکی گاو دیــــدم چـــو خرّم بـــهار
سراپـــای، نـــیرنگ و رنـــگ و نــگار
نـــگهبان او، پـــای کــرده بـــه کَش
نشسته بـــه بیشه درون، شاهفَش
بـــــــدو دادمـــت روزگــــــاری دراز
هـــمی پروریدت بـــه بر، بـــر به ناز
ز پــستان آن گـــاو طاووس رنـــــگ
بــــرافــــراختی چـــــون دلاورپلنگ
سرانـــجام زان گـــاو و آن مَـــرغزار
یـــکایـــک خـــبـرشد سوی شهریار
زبیشه بـــبُـــردم تُـــــرا نـــــاگــهان
گـــریـــزنده زایــوان و از خان و مان
بـــیامد بکـــُشت آن گــــرانمایه را
چــــنان بیزبـــان، مــهربان دایه را
فـــریدون چــو بشنید، بگشادگوش
زگفتار مـــادر بـــرآمد بـــــه جـوش
دلش گشت پُـــردرد و سر پُر زکین
بـــه ابــــرو زخـــشم اندرآورد چین
بـدو گفت مادر، که این رای نیست
تُرا با جهان، سر به سر پای نیست
چــــوخواهد ز هر کشوری صدهزار
کــــمربسته، او را کُنـَـــد کـــــارزار
جــــز اینست آیــــین پیــوند و کین
جـــهان را به چشم جـــوانی مبین
جلد 1/ ص 60 و 61
6. کاوه آهنگر در سنگلاخ اعتراض
1/
یکی محضر اکنون بـــبایـد نوشت
که جز تخم نیکی، سپهبُد نکِشت
نـــگوید سخن جــز همه راستی
نخواهد به داد انــدرون، کاستی
جلد 1 / ص 62
انسان را با رؤیاها، پیوندی ناگسستنیاست. در رؤیاهاست که میتواند تازیانهی زندگی را بدل به نوازشکند و توفانهای شکنندهی روزگار را تا مرز نسیمی ملایم، تغییرِ ماهیت دهد. رؤیاهای انسانی، با آنکه از گذشتهها مایه میگیرد اما کم یا زیاد، بشارتدهندهی فرداهاست. فرداهایی مبهم اما در راه برای دربرگرفتن انسان و زندگی او. رؤیاهای انسانی، گاه به گذشتههای دور و نزدیک نیز سفر میکند و تصویرهای دگرگون شده از آن روزگاران را در برابر شخص میگذارد. گاه این رؤیاها، لحظاتی از گذشتههای تلخ و سنگین زندگی را برمیکشد و آنها را با آب و رنگی دیگر، در فضایی ابهامآمیز، به تصویر میکشد. رؤیاها به طور عام، دارای چنین ویژگی هایی هستند. گاه از چنان خصلتی اثیری برخوردارند که انسان، هم وجودشان را در کنارخود احساس میکند و هم میداند که دسترسی به آنها، در بسیاری از اوقات، از ممکنات زندگی نیست.
در این میان، رؤیای ضحاک در آن شب شوم، نه خبر از رنگآمیزی دلپذیر گذشته دادهاست و نه تصویرگری آرامشبخش آینده را رقم زدهاست. کابوسی بودهاست که هنوز پا در راه نگذاشته، جان او را چنان در خود پیچیده که هرگونه آرام و قرار را از وی باز گرفتهاست. عناصر این خواب، بازتاب خشونت و نفرت بخش عمدهی جامعه علیه اوست. مردم دردکشیده از نظام غیرعادلانهی او، خواست سرنگونی نظامیاست که در خلال سدهها، مردم را از خود خسته کردهاست. نظامی که نه توان ادارهکردن امور جامعه را دارد و نه حتی میتواند راه معمولی خویش را طیکند. ضحاک چه خواب فریدون را میدید و چه نمیدید، چه ستاره شناسان، آن را بدانگونه که تعبیر کردهاند، تعبیر میکردند و چه نمیکردند، قطعاً سیلابی که در عمق و بستر جامعه جاری بوده، دیر یا زود، سرای وی را به ویرانی میکشاندهاست.
نکته آنست که ضحاک، سالها قبل از تحقق آن کابوس، میبایست با هراس ناشی از احتمال تحقق آن، دست و پنجه نرمکند. آیا اینگونه رؤیاها و کابوسها که پیشاپیش، زندگی برخی شخصیتهای تاریخی و افسانهای را در برمیگیرد، نشان از آن ندارد که گزارشگران تاریخ، آرزومندند که از این طریق و پیشاپیش، شخصیتهایی از این دست را، گرفتار عذاب و هراس حاصل از سقوط خویش سازند؟ به عبارت دیگر، اینان قبل از آنکه به دار مجازات آویزان گردند، در خواب و بیداری و در اعماق تنهایی خویش، بارها و بارها چنان داری را تجربهکنند.
خبر تولد فریدون و انتقال او به کشتزاری در خارج از شهر، در همهجا گسترش مییابد. مأموران ضحاک، به گونهای ناخواسته، بیشتر از بقیه در گسترش این خبر سهیمند. زیرا آنان وقتی در جستجوی فریدون، خانه ها را میگردند و یا منطقهها و محلهها را با دقت از زیر نگاه مشکوک و جستجوگر خویش میگذرانند، مردم را نه تنها بیشتر از پیش کنجکاو می سازند بلکه شایعهها را به سرعت، تبدیل به رویدادهای قطعی میسازند. آنان در جستجوهای پیگرانهای که انجام میدهند، سرانجام به همان کشتزاری که فریدون نگهداری میشود، نزدیک میگردند. فرانَک که خطر را احساس میکند، فرزند را از آن مزرعه به البرزکوه انتقال میدهد. اما برای آنکه مأموران ضحاک را سردرگم سازد، به صاحب آن مزرعه میگوید که میخواهد فرزند خویش را به هندوستان ببرد. او چه دانسته و چه نادانسته، نام البرزکوه را نیز به میان میآورد. شاید برای آنکه این شایعه را قوتدهد که مأموران ضحاکی به تردید بیفتند که فریدون به کجا برده شدهاست. به هندوستان و یا به البرزکوه.
در کوه البرز، مردی سرپرستی فریدون را عهدهدار میگردد. ظاهراً فرانَک به زنان برای نگهداری فرزند خویش اعتماد نمیکند. شاید هم هراس او از خشونت مأموران ضحاک، وی را وامیدارد که فرزند خویش را به کسی بسپرد که در بافت جامعه، کمتر در معرض تهدید و تجاوز قرار میگیرد. زنان با همهی درایت و شجاعت، چنان از سوی جامعه، ضعیف تلقی میگردند که انسان با همهی آرزویی که برای برکشیدن آنان دارد، در عمل، توفیقی نمییابد. چنیناست که برای بار دوم، کسی که مأمور نگهداری از فرزندخردسال فرانَک میشود، بازهم یک مَرد است. مردی مهربان و خردمند. فرانک به او اطلاع میدهد که این کودک، روزی رهبری این مُلک و ملت را به دست خواهدگرفت و هم او، ضحاک را سرنگون خواهدساخت. به همین دلیلاست که ضحاکیان، هراسان و خشمگین، همهجا را زیر و رو میکنند تا نشانی از دشمن آیندهی رهبر مُلک بیابند. مأموران ضحاک، سرانجام مزرعهای را که فریدون در آنجا نگهداری میشده، پیدا میکنند. اما دیگر خیلی دیر شدهاست. خشم آنان چناناست که یگانه گاو شیرده و دیگر چهارپایان مرد روستایی را نابود می کنند و زندگی خود او را به جرم پناهدادن و مواظبتکردن از فریدون، به آتش میکشند3.
اینک فریدون به شانزدهسالگی رسیدهاست. طراوت، شکوفایی و رشد، او را به چنان ذهنیتی کشانده است که انگار، جهان در زیر نگین اوست. هرمقدار که میبالد، اعتماد به نفسش افزایش مییابد. چنان برمیآید که ذهن او از کینهی کسی آکنده نیست همچنان که مهر فرد خاصی را نیز در دل ندارد. هنگامی که از البرزکوه فرود میآید، از مادر خویش، سراغ پدر را میگیرد. مادرش او را فرزند آبتین میداند که مردی دلیر، خردمند و بیآزار بودهاست4. برای فریدون جوان، آنچه اهمیتدارد تعلق نژادی نیست. او در مکتب مرد البرز نشین، چنان نکاتی را نیاموختهاست. برای این جوان برومند، آنچه اهمیت دارد آنست که درک واقعبینانهای از جایگاه خود در خانوادهای که به دنیا آمده، به دست آوَرَد. اما فرانَک، بیش از هرچیز، میخواهد که فرزند وی قبل از به دستآوردن اعتبار از یک پدر و مادر ساده حال، از تبار پیشدادیان نیرو بگیرد که قبل از حملهی ضحاک، نه تنها بر این آب و خاک حکومت راندهاست بلکه همیشه فرهی ایزدی نیز، آن را در پناه حمایت خویش، از آفات زمانه حفظ کردهاست.
ادامه دارد
.......................................
3/
خــــردمند مـــــام فریدون چـــو دید
کــــه بـــرجــــفت او، چنان بَد رسید
فَـــــرانَک بُــــدَش نــام و فرخندهبود
بــــه مــــهر فریدون، دل آگنـــدهبود
پُــــر از داغ دل، خــستهی روزگـــار
هــــمیرفت پــــویان بـــدان مَرغزار
کــــجا نـــاموَر، گــــاو پُـــرمایه بــود
کـــــه بـــایسته بــر تنش پیرایه بـود
بـــه پیش نــــگهبان آن مَـــــرغـــزار
خــــروشید و بـــارید خـون بـــــرکنار
بـــــدو گفت کیـــن کودک شیرخـوار
زِمـــن روزگـــاری بــــــه زنــــهار دار
پــــدروارش از مــــادر انـــدرپــــذیــر
وزیـــن گاو نغزش بــــه پرور به شیر
و گـــر باره خـــواهی، روانم تُراست
گـــروگان کنـم جان بدانکت هواست
پـــــرستندهی بـــیشه و گـــاو نـــغز
چــــنین داد پـــاسخ بدان پــــاکمغز
کــــه چــــون بنده در پیش فرزند تـو
بـــباشم پــــــرستندهی پـــند تـــــو
سه سالش همی داد زان گاو، شیر
هُـــشیوارِ بــــیــــدار، زنــــهارگـــــیر
نشد سیر ضحاک از آن جــستجوی
شد از گــاو، گیتی پُــــر از گفتگوی
دوان مــــادر آمـــــد سوی مَـــرغزار
چنین گــــفت بـــــا مَـــرد زنــــهاردار
هـــمیکرد بــاید، کزین چاره نـیست
کـــه فرزند شیرینروانم، یـکیاست
بـــبرّم پــــــی از خـــاک جــادوستان
شوم تــــا سر مـــــرز هــــندوستان
شوم نــــاپــــدیــــــد از میـــان گروه
بَـــرم خــــوب رخ را به البـــــــرزکوه
بـــیاورد فــــرزنـــــد را چــــــون نَوَند
چـــــــو مُــــرغان بران تیغِ کــوه بلند
یــــکی مَـــرد دینی بـــــران کوه بود
کــــــه از کار گیتی بــــــی اندوهبود
فَـــــرانک بــــدوگفت کــای پاکدین
منــــم سوگــــــواری ز ایــرانزمین
بــــدان کین، گــــرانمایه فرزند مـن
هـــمیبـــود خــــواهـد سرِ انجمن
تُـــــرا بـــــود بـــــاید نـــــــگهبان او
پــــدروار، لـــــرزنده بـــــر جــــان او
پــــذیرفت فـــرزند او نـــــیک مَـــرد
نــــــیاورد هـــــرگز بــــدو بـاد سرد
خبــــرشد بــــه ضحاکِ بـــــدروزگار
از آن گـــــاو بــــرمایه و مَــــــرغزار
بیـــــامد از آن کینه چون پیل مست
هــــمه هـــرچــه دید اندرو چارپـای
بیـــفگند و زیشان بپـــــرداخت جای
سبُک سوی خــان فریدون شتافـت
فــــراوان پژوهید و کس را نـــیافت
بــــه ایــــوان او، آتـــــش اندرفگند
زِ پـــــای انـــــدر آورد، کــــــاخ بلند
جلد 1 / ص 58 و 59
4/
چو بگذشت ازان، بر فریدون دوهَشت
ز البرزکوه انــــدرآمــــد بـــــــه دشت
بــــرِ مــــادر آمــــد پــــژوهید و گفت
کــــه بگشای بــــرمن، نهان از نهفت
بــــگو مــــر مـــرا تـــا کــه بودم پدر
کـــــیَم مـــن، ز تـــخم کدامین گُـهر
چــــه گــــویم کیـــَم بـر سر انجمن
یــــکی دانشی داستانـــــم بــــزن
فَــــرانک بـــدو گفت کای نام جـوی
بــــگویم تـــــرا هرچه گفتی بـگوی
تـــــو بشناس کـــز مرز ایــرانزمین
یــــکی مَــــرد بُـــد، نـــــام او آبتین
زتـــــخم کیان بـــــود و بیــدار بــود
خــــردمند و گُــــرد و بــیآزاربـــود
جلد 1 / ص 59 و 60
چنان که تاریخ و افسانه نشان میدهد، خوابهایی از این دست، آنهم جاری در جان بازیگران اصلی صحنه های تاریخ ، آرامشهای قبل از توفانند. ضحاکِ دگردیسیگرفته، دیگر نه توان ادامهی کار دارد و نه مردم خواهان ادامهی حاکمیت اویند. اما با وجود این، یگانه راه رهایی برای او، بازهم تلاش برای جلوگیری از چیزیاست که قطعاً آمدنیاست. کمی دیرتر و یا کمی زودتر. آیا فریدون شورشگری بیتباراست که از میان هزاران تن مردم خشمگین، ناگهان سربرکشیدهاست تا «ساز»ی دیگر به صدا درآوَرَد یا موجودیاست که شخصیت اجتماعی و سیاسی او، در بستر افت و خیزهای جامعهی زندهی دوران، شکل گرفتهاست؟ آیا مردم، صرف نظر از دوران های خاص، میتوانند به چنان چهرههای ناشناختهای اعتمادکنند؟
واقعیت آنست که تجربهی جنبشهایی از این دست، چه در قالب افسانه و چه در قالب واقعیت، نشان داده است که مردم، گاه در زمان بسیار کوتاهی، چنان به فردی گمنام و سربرآورده از تاریکی دل میبندند که انگار او را از دیرباز به جا میآوردهاند و ورقههای آزمون اعتماد و شایستگی وی را فراروی خود دارند. چنین دلبستنی، غالباً خطرناک و همیشه دارای نتایج ویران گری بودهاست. هجوم مردم به چنین شخصیتهایی، منطق مردان اندیشه را در زیر پا لگد مال می کند و هرگونه عاقباندیشانگی خردمندانه را به سُخره میگیرد. ما عملاً دیدهایم که ضحاک، همین تجربه را از سر گذرانده است. چه جای آنست که فریدون از سر نگذراند. ما که در این سوی دیوار تاریخ ایستادهایم، میبینیم که مردم به فریدون آینده اعتماد میکنند تا او ضحاک را از برابر نگاهشان دورسازد. ضحاکی فرسوده و فاسد، ضحاکی ازهم پاشیده و میرنده. از طرف دیگر، تلاش نیروهای ضحاک برای جلوگیری از تولد فریدون، چنان زمینهی به هم پیوستگی ملی را تقویت میکند که تلاش جلوگیرندهی آنان، عملاً بدل به تلاشی جلوبرنده میگردد.
از دیگر سو، آنکه باید زائیدهشود تا زمام ملک و ملتی از هم گسیخته را دردستگیرد، باید که در همهچیز، سرآمدباشد. قبل از همه، فرّ شاهنشهی، پیشاپیش در چهرهی او نمایان گشتهاست. در سبد آرزومندیهای ملتهایی که بیشتر از دیگر اقوام در معرض شکست و پیروزی، نومیدی و امید قراردارند، همیشه آنکه میآید، محصول از پیش آمادهای تلقی میگردد. او در روند تکاملی خویش، ویژگیهای یک رهبر را به خود نمیگیرد. او اصولاً رهبر، زاییده شدهاست و یا باید زاییدهشود. در غیر این صورت، چگونه میتوان در کودکی که هنوز چپ و راست خویش را نمیشناسد، فرّ شاهنشهی درخشیدنگیرد. این فرّ شاهنشهی چیست که ملتها نه تنها شیفته و فریفتهی آنند بلکه در آن طلسمی میبینند که به سادگی قابل شکستن هم نیست1.
پدر فریدون «آبتین» و مادرش «فَرانَک» سخت تحت پیگیرد مأموران ضحاکی هستند. در همین گیر و دارها، سرانجام، روزی آبتین به جرم پدر فریدون بودن، به دست مأموران شاه کشته میشود2. فرانک چاره را درآن میبیند که فرزند را از مهلکه برهاند. او با کودک خردسال خویش، راهی بیابان میشود تا جایی برای مخفیشدن از دست مأموران ضحاک بیابد. وی فریدون را در کشتزاری به مرد غریبهای میسپارد که صاحب گاوی است شیرده. برای فرانک همین که آن مرد از ضحاکیان نیست، کافیاست. مهم آن نیست که نقش او به عنوان نگهبان آن مزرعه، تا چه حد به واقعیت نزدیکاست و اصولاً او چگونه انسانیاست. در مسیر تکاملی رویدادها، وقتی کسی از دشمن بزرگ به جایی پناه میبرد، اگرچه آن جا، دشمن کوچک خانه کرده باشد، باز مجال رهایی و نفسکشیدن هست. دشمن کوچک، تهدید آنی نیست. ممکن است آتی باشد. در چنان دقایقی که بودن و نبودن انسان به مویی بسته است، چنان گشایشهایی، زندگی ساز است. شگفت آن که صاحب آن مزرعه و یا نگهبان مورد نظر، تنها یک گاو شیرده دارد. گاوی که تقدیر در ستیز با ارادهی ضحاک، همهچیز را فراهم آوردهاست تا آن کودک که شاه آیندهی ایرانزمین و پدر «سَلم» و «تور» و «ایرج» میشود، از گرسنگی و مرگ رهایییابد.
ادامه دارد
............................
1/
خُـــجسته فــریدون ز مادر بزاد
جـــهانرا یکی دیـــگر آمد نـهاد
بـــبالیــد بـــر سان سرو سهی
همی تـافت زو، فرّ شاهنشهی
جـــهان جوی با فرّ جــمشیدبود
بــه کردار، تـــابنده خورشیدبود
جـــهان را چــو بـاران ببایستگی
روانرا چو دانش به شایستگی
جلد 1/ ص 57
2/
فــریدون کـــه بودش پدر آبتین
شده تنـــگ بـرآبتین بــر، زمین
گریـزان و از خویشتن گشتهسیر
به آویخت نـاگـــاه بـــرکامِ شیر
از آن روزبـــانـــان نــاپـــاک مَرد
تنی چـــــند روزی بدو بـازخورد
گرفتند و بــــردند بسته چو یوز
بــراو بــر سر آورد ضحاک، روز
جلد 1/ ص 57 و 58
اما اخترشناسان، پیشاپیش، خواب شوم شبانهی وی را به وجود فریدون، پدرش و گاو شیرده گره میزنند. نکتهی شگفت از نگاه ضحاک، آنست که او حتی پیشاپیش درمییابد که گرز گاوسر فریدونی که بر سر وی فرود خواهد آمد، یادگار خاطرهای است که فریدون در دوران کودکی خویش، زمانی که از نگاه مأموران ضحاکی، پنهان میزیسته، با گاو مورد نظر داشتهاست. او از شیر همان گاو تغذیه میکرده و به همین جهت به چنان جرمی، توسط مأموران ضحاک کشته شدهاست. فریدون، برآن سرست تا انتقام مرگ او را نیز از ضحاک بگیرد. شنیدن چنان تعبیری از زبان نمایندهی تعبیرگران و اخترشناسان، برای ضحاک، چیزی فراتر از هضم انسانی است. فشار روحی حاصل از آن سرنوشت شوم، سالها پیشتر از آنچه باید به وقوع بپیوندد، ضحاک را از درون متلاشی کردهاست. شاه ایران ناگهان بیهوش برزمین میافتد. چنان به نظر میرسد که فریدون، قبل از آن که به دنیا بیاید، انتقام روحی خویش را از ضحاک گرفتهاست. اطرافیان شاه، او را به هوش میآورند و شاه، آرام آرام، در مییابد که بر وی چه گذشتهاست. از آن لحظه، ضحاک تمام تلاش خویش را به کار میبرد تا نگذارد تقدیر شوم، نقشهی خویش را عملیسازد.
5. فریدون در عرصهی هستی
فریدون، مشت درشت تاریخ نیست. او زاده میشود تا در بافت یک حرکت تاریخی قراربگیرد. فریدون، حاصل آرزومندیهای انسانی است نه برای انتقام بلکه برای تغییر. فریدون، انسان برگزیدهای نیست که مأموریتی پیامبرگونه داشتهباشد. او در بستر تاریخ، فرایندی از همهی نومیدیها و امیدهاست که جان انسانها را به بازی گرفتهاست. انسانهایی که در آغاز یک جنبش اجتماعی، آرزومندیهای عمیقتر و بهتری داشتند اما به جای آن، چیزی نصیبشان شد که هرگز در خوابهای بَختکی خویش نیز، چنان تصوری را در سر نمیپروراندند. ضحاک، گذشته از آنکه در آغاز کار چگونهبوده و با چه اندیشههایی کلنجار میرفته اما سرانجام چنان میشود که وجود او برای مُلک و ملت، غیر قابل تحمل میگردد. بدین جهتاست که مرگ او و مرگ نظام بیمار و میکربی او فرارسیدهاست.
اینبار نیز مردم، همانند روزگارِ غروبِ ستارهی بخت جمشید که نمیدانستند «که» را و «چه» را میخواهند، امروز نیز وضع برهمان منوالاست. مردم در آن هنگام، هنگامهی سقوط جمشد، فقط فریاد برمیآوردند که «که» و «چه» را نمیخواهند. این مردم، بعد از هزار سال، از نظر رشد فرهنگی و اجتماعی در همان جایی ایستادهاند که در اواخر حاکمیت جمشیدی ایستادهبودند. باید آشکارا گفت این مردم نه از مردمان سرزمینهای دیگر کم استعدادترند و نه هوشیارتر. اینان با همهی تفاوتهای اسمی، نژادی، زبانی و فرهنگی، انسانهای مشابهی هستند که حتی رفتارهایشان را میتوان در خطوط منحنی رفتارسنجانه، رونوشت برابر با اصل تلقیکرد.
مسأله آنست که همهی این ماجراهای ریز و درشت، گذشته از قیام مردم، سرنگونی یک فرد برجسته که در رأس کارهاست و جانشین کردن یک فرد برجستهی تازه نفس و ظاهر نیازمودهی دیگر، مو به مو تکرار میشود. خاورمیانه و خراسان، سرچشمهی حرکت، مبارزه برای آب و نان و فائق آمدن بر طبیعت خشن و گاه نامهرباناست. کمی آب، خشکبودن زمین، آفتاب سوزان، زیادی جمعیت و زیاده خواهی رهبران به قیمت گرسنه نگاهداشتن مردم، بیشتر اوقات، سرچشمهی درگیریها، تجاوزها، جنگها و کشتارهاست. جالب آنست که معمولاً عنصر «خواب» و پیشبینی و پیشگویی آینده، بخشی از تنشهای این دورانهاست. چه دورانهایی که یکباره تن به افسانه میساید و چه دورانهایی که جزو تاریخ به شمار میرود و میتوان کم یا زیاد، برای آن، حتی اسناد معتبر فراهم ساخت.
همچنان که هرودُت تاریخ نویس یونانی از خواب پدر بزرگ کوروش به نام «آستیاگ/Astiag» نام میبرد که دوبار از حضور چنان شخصیتی که در آینده، به نام «کوروش» برتخت شاهی مینشیند، خبردادهاست. بار اول خوابدید که از شکم دخترش سیلابی راهافتاده که تمام آسیا را در برگرفتهاست. بار دوم خواب درختی را دید که از شکم دخترش روییده و شاخ و برگش بازهم بر تمام آسیا سایهانداختهاست. البته مُغان تعبیرگر هرگز نگفتند که چرا بار اول، خواب سیلاب را دیدهاست و بار دوم خواب درخت را. خواب اول، ویرانگر است و خواب دوم آبادگر. «آستیاگ» از هیچکدام آنها به اندیشه فرو نرفت که چرا خواب آغازین چنان بوده و خواب دومین چنین. هرچند خواب دومین، در عمل همان درختی شده است که آستیاگ از آن هراس داشت.
خواب ضحاک نیز بر همین پایه قرار دارد. ظاهراً خوابها چنان دیده میشوند که انگار، نیروهای غیبی، آگاهانه جانب شخص خواب دیده را دارند که پیشاپیش به وی خبر میدهند. شخص خواب دیده در این بُرشهای تاریخی، معمولاً شخصی است که به پایان حاکمیت خویش نزدیک است. مردم دیگر از وی خستهاند و او را نمیخواهند. نتیجهی سادهدلانه از این ماجرا آنست که نیروهای غیبی غالباً طرفدار زورگویان و ستمگرانند. هیچگاه شنیده نشدهاست که نیروهای مخالف، یعنی هخامنشیان آینده، خوابی دیدهباشند که تعبیرش سرنگونی سلطنت مادها باشد. حتی در مورد ضحاک نیز، این اوست که خواب اخطارکننده را میبیند نه نیروهای مخالف. حتی فرعون نیز خواب اخطارکننده و بیدارباش میبیند اما موسائیان آینده، از دیدن چنان خوابهایی محرومند. تا آنجا که من دیدهام، حتی یک مورد نبودهاست که مخالفان، چنان خوابی دیدهباشند. شگفت آنکه چه در دنیای افسانه و چه در دنیای تاریخ، شاهان و حاکمان، حتی یکبار به این اندیشه نیفتادهاند که با کارهای پیشگیرانهی مخالفپرورخویش، فضای جامعه را متشنج نکنند و زمینه را برای رشد چیزی که از آمدنش هراسدارند، بیش از پیش آماده نسازند. مولوی ماجرای فرعون را به خوبی باز میگوید. هرچه را که او ظاهراً میدوخت، در عمل پاره میکرد.
جـــهد فـرعونی چو بی توفیق بود
هرچـه او میدوخت آن تفتیق بود تفتیق=پارهکردن، شکافتن
از منجّم بــود در حُکمش هــــــزار
وز مُعبّر نـــیز و ساحر بـــی شمار
مَقدم مـوسی نـــمودندش بخواب
که کند فرعون و مُلکش را خــراب
با مُعَّبّر گــفت و بـــا اهل نـــجــوم
چون بود دفع خیال و خـواب شوم
جــمله گفتندش کــه تدبیری کنیم
راه زادن را چــــو رَهزَن مـــیزنیم
ادامه دارد